وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

سلام خوش آمدید

قوز می‌کند و ته خودکار را می‌جود. با دست چپ خودکار را لای انگشتان دست راست جا می‌دهد و محکم میگیرد. روسریش را که محکم زیر چانه اش گره زده، کمی به جلو می‌کشد. آب دماغش را با آستین پاک می‌کند. با کفِ دستش روی کاغذ میکوبد. نوک زبانش را بیرون می آورد و گاز می‌گیرد.

بالاخره یک خط عمودی روی کاغذ می‌کشد و یک خط افقی را بلافاصله به دنباله‌ی همان خط قبلی رسم می‌کند. آنقدر سریع این کار را انجام می‌دهد که گویی بارها آن را تمرین کرده است. نوک خودکار در همان نقطه متوقف می ماند.

مربی می‌گوید: "زود باش دختر، تو میتونی..."

  • صابر نجارقابل


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق

  • صابر نجارقابل

این داستان را گوش کنید 🔊

 دانلود نسخه صوتی باکیفیت

در داستان کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی، شخصی به نام جانی‌واکر، برای ساختن جادویی که جاودانه‌اش می‌کند، به بچه گربه‌ها نیاز دارد. او بچه گربه‌ها را به دام می‌اندازد و به خانه خود میبرد، سپس آن‌ها را بی‌حس می‌کند و روی میز جراحی به پشت میخوابانَد، وِردی جادویی زیرِ لب می‌خواند و با حرکت سریع چاقو، سینه و شکمِ بچه گربه‌ها را می‌شکافد. سپس قلب آنها را در حالیکه هنوز می‌تپد، میخورد.

جانی‌واکر مدتی است در خیابان ما پرسه می‌زند

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۳۵
  • صابر نجارقابل

بسته را بلند میکند و رو به دخترک میگیرد. با لبخند می گوید: "بفرمایید خانم جوان، پاکت شماره 348 که امروز ساعت 8 صبح به اینجا رسید خدمت شما." دخترک که دامن کوتاه سفید پوشیده و تل موی خرگوشی روی سرش دارد بدون تعظیم کردن جواب می دهد: "مرسی کله گردالی، بوس بهت".

دخترک لی لی کنان دور می شود و او با همان لبخند برایش دست تکان می دهد. وقت کار به پایان رسید و بالاخره فرصت کرد یکبار دیگر محاسبات را انجام دهد. اینبار محاسبات بیشتر از قبل طول کشید. محاسبات را انجام داد، به دور خیره ماند.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • صابر نجارقابل

فهم من از اقتصاد کلان و اقتصاددان🔰🔰 به اقتصاددان ها و اقتصادخوانده ها برنخوره

به نظر من اقتصاد کلان شبیه یه یک موجود زنده پیچیده ست که در طی زمان پیچیده تر و بزرگتر هم میشه. یک موجود زنده بدون سر که دست و پاهای زیادی داره و درجهاتی در حرکته. اجزای داخلی و خارجی اون، مثل بازوها، دستها، پاها، شش ها، کبد ها و ... هر بار اندام جدیدی میسازن. عضو جدید، بر حرکت اندام های قبلی و کل بدنه اثر میذاره. پاها تا میان به سمت جلو حرکت کنن، دستها به دستگیره میچسبن، یکهو یک بازوی جدید محکم میزنه زیر پای اول! بعد یه اندام جدید متولد میشه و جا رو برای اندام دیگه تنگ میکنه و حتی حذفش میکنه. خلاصه این غول بی شاخ و دم، سرش به تهش پنالتی میزنه.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۳۸
  • صابر نجارقابل

کاربرد فلسفه کانت برای درک اَبر مشکلات سازمان - تنوع ادراکِ یک واقعیت - فلسفه در عمل،

 

یک مشکل بزرگ در سازمان وجود دارد و این یک واقعیت است که همه در مورد وجودِ آن مشکل اتفاق نظر دارند. اما درک هر کدام از افرادی که در ارتباط با مسئله هستند، متفاوت از فرد دیگر است. اخیرا با تعدادی از همکاران در خصوص اینکه هر کدام از مدیران وضعیت شرکت را متفاوت از دیگری درک میکنند به بحث نشسته بودیم. یکی فکر میکند مشکل سازمان بزرگ و ترسناک است، یکی فکر میکند مشکل سازمان قابل حل و جای نگرانی نیست، یکی فکر میکند مشکل آنقدرها هم بزرگ نیست، اما همه اتفاق نظر دارند که چیزی به اسم مشکل وجود دارد.

این ایده از درکِ مشکل سازمان را از داستان "در بیشه" و تحلیل فیلم "راشومون" توسط مهرداد پارسا که برگرفته از این داستان است به ذهنم رسید. که بسیار مشابه وضعیتی است که در سازمان های بزرگ با ذینفعان متفاوت با آن روبه رو هستیم. (یعنی مشکل و تفاوت در درک مشکل سازمان)

 

برای ارتباط بیشتر، کلیت داستان "در بیشه" را مطرح میکنم.

  • در جنگل یک تجاوز (به زن سامورایی) و یک قتل (مرگ سامورایی) اتفاق افتاده.
  • راهزن میگوید، من به زن تجاوز کردم، زن به او گفت پس برای اینکه دو مرد ننگ مرا نداند با شوهرم مبارزه کن تا یکی پیروز شود و من با مرد پیروز بمانم، پس شوهرش را کشتم.
  • زن می گوید راهزنی به من تجاوز کرد، فرار کرد و من شوهرم را کشتم و بعد خواستم خودم را بکشم ولی نتوانستم.
  • روح سامورایی (که در داستان به سخن آمده) میگوید، راهزن به همسرم تجاوز کرد، زنم از او خواست تا من را بکشد، راهزن دست من را باز کرد، زنم فرار کرد، من هم خودم را کشتم.
  • مرد هیزم شکن، که شاهد ماجرا بوده، میگوید راهزن به زن تجاوز کرد و به زن التماس میکرد که با من ازدواج کن، در نهایت با سامورایی مبارزه میکند و او را می کشد.

به این ترتیب، یک واقعیت عینی اتفاق افتاده است که قطعی است. قتل یک فرد. اما

  • صابر نجارقابل

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!"

  • صابر نجارقابل

تاکسی های سیدخندان تجریش یه مرد میانسال ژولیده ای داره پیراهناش اغلب کهنه ست آستینو میده بالا، دستش انگشتر و ساعت و اینا نداره، از روغن و زحم رو دستاش معلومه یه وقتا

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷
  • صابر نجارقابل

از سال ۱۹۵۷ تاکنون بیش از ۶ دهه است که صفحه‌های شطرنج شاهد رقابت بین موتورهای روباتیک شطرنج‌باز (انجین‌ها) بوده‌اند. این موتورها با اختلاف زیاد نسبت به قوی‌ترین انسان شطرنج بازی کردند، به طوری که دیگر کسی ادعای رویارویی با آنها را نداشت. قوی‌ترین انجین ساخته‌شده دست بشر که همواره به آن افتخار کرده است «استاکفیش» است. استفاده از انجین آن برای عموم رایگان و در دسترس است. انجین‌های شطرنج، محصول ترکیب هوش انسانی، پردازنده‌ها، آموزش‌ها و الگوریتم‌های انسانی هستند. این موتورها مصون از احساساتی شدن هستند و تحت تاثیر قهر و آشتی و دعواهای کاری قرار نمی‌گیرند. با توجه به این ویژگی‌ها، استاکفیش همواره موتور مقابل را شکست می‌دهد. این پیروزی‌ها اما با اختلاف بسیار ناچیز بوده‌اند و هیچ‌گاه استاکفیش به گونه‌ای شاخص انجین دوم را شکست نداده است. اما چیزی که در سال‌های اخیر بعد از ۶دهه نبرد انجین‌ها رخ داده، تحول غیرمنتظره، هیجان‌انگیز و صد‌البته نگران‌کننده در دنیای شطرنج بوده است که رخ نگرانی‌های آن به فراتر از صفحات شطرنج پا می‌گذارد.

  • صابر نجارقابل

- دکتر قلنجی خیلی باحاله، "استراتژی" تو دهنش نمیچرخه میگه "اوسترانگولی"! 

- دیدی چجوری شَتکش کردم؟ 

  • صابر نجارقابل
وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات