فالِ خیس ✍
ما بی سرپرستا دلمون با لبخند یک غریبه گرم میشه و با اخمش یخ میزنیم.
اگه یه زن مهربون از دور بهمون لبخند بزنه بگه چه بچه نازی! توی خیال های شکستمون تا ساعتها بعد فکر میکنیم مارو با خودش میبره تا بچش بشیم. بعد دیگه قرار نیست نگران ترس کتک خوردن و بادِ پشت وانت و گشنگی شبانه باشیم. دیگه از سرما نمیلرزیم و میتونیم بعد از ظهرها توی گرمای خونه بخوابیم. بعد بیدار بشیم کارتون ببینیم و سیب ِ های پوست گرفته شده ای که به شکل هلو قاچ شده بخوریم. شایدم امروز چایی با بیسکوییت بخورم تو چی میخوری؟ شاید انتخاب تو بستنی با ویفر باشه.
سرد بود و فال های توی دستم قبل از اینکه فروش برن از بارون خیس شدن. یه لحظه برگشت نگام کرد، گفت: "پسر من میشی؟"
چه کسی پسر فال فروش رو دوست داره؟ با کفش هایی که برای سال بعدش هم بزرگتره و لباس پینه شده! شاید فال ها رو دستم ندیده! پشتم قایمشون میکنم! نکنه اگه بفهمه فال میفروشم حرفشو پس بگیره.
یک بار منو به این دنیا آوردن، یک بار هم تو با همین لبخند مهربان، منو با خودت از این دنیا ببر!
آااای فهمید...! فالهامو دید.
هر بار قبل از اینکه در خیالات شیرینم غرق بشم و بمیرم، این چراغ، سبزِ لعنتی میشه و اون خانم میره!
ای چراغ، کمی بیشتر قرمز بمون. نمیدونم چرا ولی هر وقت قرمز هستی فال های بیشتری میفروشم. تا حالا نشده بتونم وقتی چراغ سبزه، فالی بفروشم. حتی اون نگاه خیال انگیز هم فقط وقتی هست که چراغ قرمزه. امیدهامو از تو دارم، گرم و سرخ بمون، ای کاش همیشه قرمز بودی.
های از امیدهای توخالی...
های که عمرم در خیالِ بغلِ ناجی گذشت...
های از حرفهایی که دلمو گرم کردن و کارهایی که یخم زدن...
نگاه های آدمکای بی تفاوت خیابون. لابهلای همهمه ها، صدای بداخلاقی میگه: "آهای پسر برو کنار"، معلومه که منو میگه. از خیالاتم میام بیرون و میرم کنار منتظر چراغ قرمز بعدی.
ما بی سرپرستا دلمون با لبخند هیچ غریبه ای گرم نمیشه و با اخمش یخ نمیزنیم.