وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

سلام خوش آمدید

اولین باری که دزدی کردم 🐱‍👤

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

اولین باری که دزدی کردم کلاس اول ابتدایی بودم. روز اول مدرسه بود همه کلاس اولی ها با پدر یا مادر یا هر دویشان آمده بودند. مدرسه ای که اسمم را نوشته بودند در تپه بالای همان خیابان خودمان بود. مادرم دستم را گرفت و تا بالای آن تپه رفتیم و از در خیلی بزرگ مدرسه وارد شدیم. عجب هیاهویی! دیدن آن لحظه برای خودش یک کالچر شاک (شوک فرهنگی) اساسی بود! یک عالمه بچه هم قد من را چگونه آنجا جمع کرده بودند؟! مادرم دفعه اولش نبود که یکی از بچه هایش را برای کلاس اول تا مدرسه همراهی میکرد! دقیقتر بگویم دفعه ششمش بود! برای همین احتمالا هیجان و استرسی نداشت. اما برای من عجیب و مهیج و جالب و این چیزها بود. آنقدر این وضعیت برای مادرم عادی بود که من را تحویل ناظم داد و  رفت!! هنوز هم آن ناظم را گاهی در خیابان میبینم. فکر نمیکنم من را بشناسد ولی من به او سلام میکنم. ناظم گفت: "اسمت چیه پسرم؟" گفتم صابر نجارقابل. گفت: "آفرین، هر وقت اسمتو خوندم برو همون صفی که بهت میگم". 

اسم ها را خواندند و آن همه بچه به صف شد! خیلی ها با پدر و مادرشان سر صف ایستاده بودند!  

ولی از اون شیرینی هایی که توی تلویزیون میدیدم که به کلاس اولی ها در روز اول مدرسه می دادند خبری نبود! خشک و خالی مثل قطار قطار بازی، همه را به کلاس ها هدایت کردند! با خودم گفتم شاید شیرینی را داخل کلاس ها میدهند!! اما داخل کلاس هم خبری از این حرفها نبود! توکلّم را از دست ندادم گفتم شاید بعدا شیرینی می دهند! 

بچه ها پشت نیمکت ها نشستند. بعضی از پدر مادر ها ول کنِ دردانه های خود نبودند و از پشت پنجره با آنها صحبت میکردند و دست تکان میداند! بعضی از بچه ها گریه میکردند! اگر من هم اندازه آنها میفهمیدم حتما گریه میکردم. معلم که عین بامزی تپلی بود با کله گرد و کچلش وارد کلاس شد. آقای مجیدی! برپا، برجا. همه این لحظات در زندگی من بسیار جدید بود! اما به برکت برادر بزرگترم اسماعیل، آموزش هایی از قبل دیده بودم که بتوانم این روز پر مشقت را که مثل روز اول قبر برای هر مومنی دشوار است، به راحتی طی کنم. اسماعیل قبلا همه این لحظات را برایم شبیه سازی کرده بود. حتی به من یاد داده بود اگر آشغالی در کلاس دیدم آن را در سطل آشغال بیاندازم. کمتر کماندوی آمریکایی از این آموزش های قبل از عملیات بهرمند بوده است. از قضای روزگار دیدم زیر نیمکت ما (که از این نیمکت های سه نفره بود) یک کاغذ مچاله شده افتاده است! من هم طبق آموزشهایی که از اسماعیل دیده بودم کاغذ را برداشتم و محکم و استوار (آخه جوجه اول ابتدایی خودش چیه محکم و استوارش چی باشه) از ته کلاس بیرون آمدم،‌ سپس از کنار همه نیمکت ها گذشتم، به گوشه کلاس، نزدیکِ در رسیدم و کاغذ مچاله شده را داخل سطل انداختم! معلم هم داشت با حرکت سر و با تعجب این صحنه را دنبال میکرد! خواستم برگردم سر جای بنشینم! آقای مجیدی گفت: "بیا اینجا روله!" در دلم گفتم: "ای بنازمت اسماعیل، با آموزشهای تو، اولین جایزه کلاس را گرفتم! شاید پاک کن عروسکی یا مدادتراش بهم بده!" رفتم روبه روی آقای مجیدی! گفت: "صاف وایسا...". تسبیحش را به آن یکی دستش داد و آن یکی دستش را بلند کرد و یک کشیده نیمه افسری در گوشم زد! برق از سه فازم پرید! البته مجیدی حواسش بود که جوجه نمیرد! بعد گفت: "هر وقت خواستی بیای بیرون اول دستتو بیار بالا و اجازه بگیر،‌ حالا برو بشین". گریه مریه نکردم. صاف رفتم سر جایم نشستم! اسماعیل، دهنم صاف شد، چرا درست آموزش ندادی؟! 

خلاصه اینکه نه تنها شیرینی ندادند، بلکه اولین روز در اولین کلاس از اول ابتدایی،‌ اولین چک را خوردم. زنگ خورد و همه بچه ها عین بره و بزغاله وارد حیاط شدند تا آب و هوا بخورند. 

برای خودم یک گوشه ایستاده بودم تا اینکه دیدم بابای مدرسه چند تا کارتن خوراکی دستش گرفته و داشت از یک گوشه مدرسه به یک گوشه دیگر میرفت. بچه ها هم عین مورچه هایی که سوسک مرده ای را به این طرف و آن طرف ببرند، چهار طرف بابای مدرسه را گرفته بودند و جیغ و هورا میکشیدند! بابای مدرسه به سختی کارتن ها را بالا نگه داشته بود تا به سر و کله بچه ها نخورد! جرقه ای در سرم زده شد! گفتم خودش است! این همان شیرینی است که روز اول مدرسه به کلاس اولی ها می دهند! هر جوری بود خودم را از میان شلوغی به بابای مدرسه رساندم. بابای مدرسه به نزدیک سکویی رسید که کارتن ها را آنجا بگذارد تا خوراکی ها را بفروشد! یک جایی قبل از سکو به گمانم خسته شد و کارتن ها را زمین گذاشت! دیدم بچه ها مثل ملخ اطراف کارتن ها بالا و پایین میپرند و عین جیرجیرک صدا میکنند! با خودم فکر کردم با وجود این همه بچه ممکن است شیرینی به من نرسد! از لا به لای پای بچه ها دستم را داخل یکی از کارتن ها کردم و دو تا بیسکوییت برداشتم و به زور توانستم از شلوغی ها خودم را نجات بدهم. 

نفس راحتی کشیدم و از اینکه شیرینی روز اول مدرسه را گرفته بودم خوشحال بودم. این اولین موفقیت در اولین روز مدرسه از کلاس اول ابتدایی بود. یکی از بچه های کلاس را شناختم یکی از بیسکویت ها را به او دادم و آن یکی را خودم نوش جان کردم. 

بعدها فهمیدم به این کار دزدی میگویند. بعدها خیلی چیزهای دیگر را هم فهمیدم. بعدها فهمیدم در مدارس دیگر،‌ معلم اول ابتدایی خانم های مهربان و خوشبیانی بوده اند جوری که دلت اصلا برای خانه تنگ نشود! حتی خیلی بعدتر فهمیدم بیشترِ آموزشهای تئوری، در عمل کارایی چندانی ندارند. اولین روز مدرسه، ابتدا کتک خورده بودم بعد اولین دزدی دوران تحصیلم را (آن هم با موفقیت) انجام داده بودم. البته تک خوری نکرده بودم.

در زمان های بیکاری کلاس، آقای مجیدی میگفت: "هر کسی شعر و آواز بلده بیاد پای تخته بخونه بقیه هم دست بزنن". من هم چند تا ترانه که مال فیلم فارسی های قدیمی بود را حفظ بودم. پای تخته سیاه میرفتم و با آستین دماغم را پاک میکردم و برای سرگرمی آقای مجیدی میخواندم! یادمه یکی از آهنگها این بود:

روزی که تو را دیدم،‌ دیدم و پسندیم، از برق نگاه تو، والله که میلرزیدم!

گفتم نمیشم عاشق کاش تو را نمیدیدم اومد به سر این دل از هرچی میترسیدم!

ای دل که خطا کردی مشت من و وا کردی ای دل که خطا کردی مشت من و وا کردی!

به این قسمت "مشت منو وا کردی" که میرسید، آقای مجیدی مشتشو باز و بسته میکرد، و تسبیحی که دور انگشتها و دستش پیچیده بود صدا میداد!

پس از آن قلق مدرسه بیشتر دستم آمد با آقای مجیدی خیلی رفیق شدیم و دیگر کتک نخوردم! (یعنی از آقای مجیدی کتک نخوردم). 

خلاصه اینکه بگویید: انتظار داشت وقتی وارد این دنیا می شود، شیرینی بخورد، اما کتکش زدند و سپس دزدی کرد.

نظرات (۴)

چه وحشتناک که روز اول مدرسه با چک شروع شه!

قدیما چرا واسه روح و روان آدمیزاد یه ذره ارزش قائل نبودن؟!

پاسخ:
آره الان که فکر میکنم دوران دهه شصت و قبل از اون، مدارس چندان فضای دلچسبی نداشتن! 
  • زری シ‌‌‌
  • یا خدا

    فکر کن بچه ۷ ساله فسقلی که قدش اندازه کیف روی دوششه رو چک بزنی 🚶‍♀️

     

    + این نوشته تون برام جالب بود . اون طنز  تلخ ریز وسطش جالب تر .

    ++ یادمه روز اول پیش دبستانی مون همه تو صف وایساده بودن و یه سریا گریه میکردن و اینا

    من خیلی ریلکس بودم میگفتم واه . خب میری سر کلاس دیگه گریه نداره که .

    مامانم هم منو گذاشته بود رفته بود سر کار .

    انقدر وایسادم و معلم و مدیر اسم بچه هارو یکی یکی میخوندن ، کاردستی گل آفتابگردون مینداختن گردن بچه ها و میگفتن برید فلان کلاس .

    من هرچی منتظر شدم گل آفتابگردون بهم نرسید . کلا اسمم تو لیست نبود

    اونجا بود که زدم زیر گریه . هی به معلما میگفتم مامانم منو گذاشته رفته . فکر میکردم الان آلاخون والاخون می‌شم .😂

    همین جوری فرستادنم تو یکی کلاسا گفتن فعلا اینجا باش تا بعدا ببینیم چی میشه .

    بعدا فهمیدم پیش دبستانی مون صبح- بعد از ظهری بوده و مدیر دو شیفت فرق میکرده و در اصل اسم من تو لیست اون یکی مدیر بوده حیحی .

    پاسخ:
    خیلی جالب بود. منم دنبال همین گل و شیرینی ها رفته بودم مدرسه ولی عاقبتم این شد! پس بالاخره اشکتون دراومد! محاله کسی از روزهای اول مدرسه خاطره باحال نداشته باشه.

    برای ما دهه شصتی ها هیچ جا فضای مناسبی نداشت از خانواده بگیر تا مدرسه، بخش هیجان انگیز مدرسه برای من کلوچه ی مینو بود، چه بویی داشت و چه طعمی! من اونجوری کتک نخوردم زمان مدرسه، انقدر تو خونه کتک میخوردم که بدونم چجوری با بزرگترها رفتار کنم که گزک دستشون ندم‌.انواع مراقبت از خودم و فرار هم بلد بودم و اینکه موقع کتک خوردن باید چجوری جا خالی بدم یا چه زاویه ای بگیرم که دردش کمتر باشه.

    پاسخ:
    انگار راه فراری نداشت! بالاخره کتک رو باید یه جایی میخوردیم!! یا مدرسه،‌ یا خونه یا توی کوچه و حتی به شکل های دیگه توی دانشگاه  و محل کار. 

    حس یه پسر بچه ی پاک و معصوم در اولین تجربه ی زندگی اجتماعیش و خیلی خوب انتقال دادی

    من که قشنگ لحظه به لحظش و تونستم تصور کنم

    منم روز اول مدرسه گریه کردم وقتی دوستم و تو حیاط گم کردم ولی یکی از اون معلم های خانم که بهش اشاره کردی تو داستانت مثل یه فرشته ی مهربون اومد بغلم کرد بعدشم همون شد معلم کلاس اولم که همیشه بهم کلی عشق میداد خانم خاکپور

    من فکرمیکنم خیلی از موفقیتهای زندگیم ،بخاطر اعتماد به نفسها و تشویق هایی هست که ایشون بهم میداد 

    خودم و با دفتر مشقم میبرد سرکلاس پنجمی ها که خواهرشون معلمشون بود و اونجا ازم تعریف میکرد و به همه میگفت برام دست بزنن

    پاسخ:
    چه معلم فهمیده ای بوده. چقد خوش شانس بودی. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    وبلاگ صابر نجارقابل
    دنبال کنندگان ۳ نفر
    این وبلاگ را دنبال کنید
    آخرین نظرات