اتو کُِش
امروز فرصت کردم کارهایی انجام بدم که انرژی زیادی ازم نمیگیره. مثل اتو کشیدن، شستن ظرفا، موتورسواری و اینجور کارها. وقتی مشغول این کارها میشم فکرم میره. به هر جا. به خیلی جاها. انگار وقتایی که مشغول اینجور کارها میشم، ذهنم پامیشه لباس های خوبشو میپوشه و توی کوچه و خیابون های خاطراتم، برای خودش مشغول قدم زدن میشه. البته منم با خودش میبره. کوچه هایی با دیوارهای کوتاه که باغچه خونه هاش پیداست. کوچه های با صفا، کوچه هایی با ساختمون های شیک و حتی کوچه هایی که آدمو یاد شهرهای جنگ زده میندازه. همینجوری که توی این کوچه و اون کوچه راه میره، منم دسته اتو رو گرفتم، یه نصفه حواسم به اینه که با بخارِ اتو دستمو نسوزونم. الان دیگه بعد از سالها قلقش دستم اومده که چجوری هم توی کوچه ها قدم بزنم هم اتو کنم بدون اینکه نه دستم بسوزه نه لباسا! راستشو بخواین برای همینه لباسام اتوی خوبی ندارن!
خاطره ها هر کدوم به شکل یه موجودی جلو راه ذهنم توی اون کوچه ها ظاهر میشن. از پنجره اون خونه یه دلقک داره شکلک درمیاره، نمیدونی چقد قیافش خنده داره. با صدای بلند میگه آهاااای سلام. همینکه جواب سلامشو میدم میفهمم کدوم خاطره ست که اینقد خنده دار و بانمکه. خنده رو لبم میاد. دسته اتو رو شادمانه به چپ و راست میکشم.
توی کوچه بعدی یه گربه دنبال یه سگ کرده و دور یه درخت همینجوری دنبال هم میچرخن. سگه یه توپِ بازی دهنش گرفته که معلومه مال گربهه ست. واقعا که اینا خیلی خرن.
یه دختر خوشگل وسط کوچه آواز میخونه و میرقصه، چقد خوشگله. چند تا گل به موهاش زده. تپش قلب میگیرم. "سلام"، "سلااام، بالاخره اومدی؟". یکم ماتم میبره. با یه خوشحالی زیر پوستی که کل وجودمو گرفته. یکم همون کنار میشینم و رقصیدنشو نگاه میکنم. دختر بالاخره از رقصیدن خسته میشه. بهم نزدیک میشه یه دونه از اون گل های روی موهاشو باز میکنه و به پیراهنم میزنه بعد میگه "من دیگه برم، بوس، بای".
کوچه جلویی انگار یکم هوا گرفته! یه رعد و برقی میزنه. یه چیز سیاهی هم پشت سطل آشغال کمین کرده. هر چی هست اونم یه خاطره معمولیه دیگه! یه گرگ سیاه و سفید از پشت سطل میپره بیرون پاچه شلوارمو میگیره و یه تیکشو میکنه و فرار میکنه. ای تف بهت این شوارو تازه گرفته بودم پدر سگ! نمیدونم "پدرسگ" برای گرگا فش بحساب میاد یا نه ولی سعیمو کردم!
کوچه بعدی بازم آفتابیه همه چی قشنگه، گنجشکا آواز میخونن. یه دونه از اون گنجشکا میپره پشت یه گربه، گربه از ترس بال در میاره میپره رو درخت. همونجا میشینه خودشو لیس میزنه و گنجشکا هم بهش میخندن. بعد گربه از درخت اومد پایین، نزدیک شد و یه بستنی خوشمزه بهم داد. چقد حال داد آدم دلش خنک میشه. یکم جلوتر یه مترسک کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده. بهش میگم خنگه اتوبوس که تو رو سوار نمیکنه. میگه چون مترسکم؟ میگم نه چون بلیط نداری. قاه قاه میزنه زیر خنده میگه چند وقت بود همچین جکی نشنیده بودم. از خنده هاش خندم میگیره.
اتوبوس از راه میرسه، یه پیرمرد ازش میاد بیرون میپرسه: جنتلمنا مقصد همینجاست؟! مترسک میگه آره خودشه. من با تعجب مترسکو نگاه میکنم! اونم نیشش باز میشه چشمک میزنه میگه هیچی نگو سرکارش گذاشتم! یه کتری و قوری با چند تا فنجون از اون طرف خیابون با عجله اومدن رفتن تو اتوبوس.
این خیابون خیلی عجیبه واقعا! با مترسک خداحافظی کردم. یکم جلوتر، یه پیرزن با عصا سرراه یه جوری دست به کمر وایساده بود نگام میکرد که تابلو بود منتظر منه! خواستم از کنارش رد شم با عصاش محکم خوابوند تو باسنم. هم درد داشت هم خندم گرفت. حالا من بدو پیرزن بدو، خلاصه دررفتم ولی چقد خندیدم! خیابون بعدی یه پلیس وایساده بود، یکم مشکوک میزد! تا اینکه یه ماشین سیاه با سرعت اومد و جلوی پلیس ترمز کرد! چند تا دزد ازش بیرون اومدن و به پلیسه دسبند زدن و بردنش. یه نگاهم به من کردن! یکیشون پرسید، آشپز خوب سراغ نداری؟ گفتم خیاط میشناسم.
فکر کنم تا اینجا چهار پنج تا لباس اتو کرده بودم! هر کوچه یه لبخند، یه غم، یه شادی! هیچی خاطره بازی نمیشه! گفتم این یه دونه رو هم اتو کنم کافیه!
ولی کوچه های قشنگ تموم شده بود! یه تپه خشک و خالی جلو راهم مونده بود با حال و هوای گرفته! درختای خشکیده! یه راه باریک که از بالای تپه میگذشت! یه باد غم انگیزی هم میومد! یکم جلوتر بالای تپه فقط یه نیمکت بود. یه موجود مهیبِ سفیدپوش روش نشسته بود که نه دستاش معلوم بود نه صورتش. نزدیکتر که شدم ایستاد بدون اینکه نگام کنه. با خودم گفتم راحت از کنارش رد شو! اونم یه خاطره ست دیگه! حالا هر چی میخواد باشه! باد لباساشو تکون میداد! یه چوب دست بزرگ هم کنارش بود! یه طرف چوب دستیش نیزه یه طرف دیگش تبری به چه بزرگی بود! خم به ابروم نیاوردم! اصلا شاید این خاطره مال یکی دیگست. حتما اشتباه شده! نکنه فرشته مرگه میخواد بکشه! بابا اینقد بهش فکر نکن شاید مثل مترسک یه خاطره خنده داره، شایدم میخواد بهت یه گل یا کادو بده! هر چی به بالای تپه نزدیکتر میشدم اون هم بزرگتر میشد! ترسناکتر! بی روحتر! اون خاطره من نیست. با خودم گفتم روحیتو حفظ کن، تا اینجا این همه خاطره پر انرژی و خنده دار مرور کردی! با یه لبخند از کنارش رد شو، همین. خاطره سفیدپوش اومد وسط راه و رو به روی من ایستاد. سلاحشو با دو دست گرفت و کمی توی هوا چرخوند و بالای سرش نگه داشت.
شناختمش.
لبخندم خشک شد.
ماتم برد.
سردم شد.
تبرشو محکم فرود آورد و از وسط نصفم کرد.
بستنی از دستم افتاد. گُل هم افتاد.
بعد سوار باد شد و رفت. من همینجوری مات و مبهوت و نصفه و نیمه، به اتوی توی دستم خیره مونده بودم.
خلاقانه بود صابر جان،لذن بردم🌸