امروز فرصت کردم کارهایی انجام بدم که انرژی زیادی ازم نمیگیره. مثل اتو کشیدن، شستن ظرفا، موتورسواری و اینجور کارها. وقتی مشغول این کارها میشم فکرم میره.
- ۴ نظر
- ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۶
امروز فرصت کردم کارهایی انجام بدم که انرژی زیادی ازم نمیگیره. مثل اتو کشیدن، شستن ظرفا، موتورسواری و اینجور کارها. وقتی مشغول این کارها میشم فکرم میره.
اتاق تاریک بود، نوری که از پنجرهی نیمهباز به داخل میتابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار میکرد. بوی مرطوبِ خاک و چوبهای پوسیده، فضای خفهی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنهای در گوشهی اتاق، زیر پارچههایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشیهای قدیمی ترک خورده بود.
صدای آرام و منقطعِ نفسهایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفسهایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بیجان بالا میکشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطرههای خود را تسلیمِ سطح چوبی میکرد.
همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیشتر درک نکرده بود. شعلهی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایههای روی دیوار را شلاق میزد، میرقصاند، میانداخت و دوباره بلندشان میکرد. چشمانش نیمهباز، نگاهش به نقطهای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق