وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

یتیم ابدی 🗿


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق بود. هر خاطره از پسِ خاطره‌ای پدیدار می‌شد و در مه آلودِ خاطره‌ای کهنه‌تر، محو می‌شد. با هر لحظه، در چشمانش بازتابِ هزاران خاطره پرواز می‌کرد، سپس دوباره صدای بریده بریده نفسِ سردش همه چیز را دورتر می‌کرد. 

پنجره به بیرون باز میشد، جایی که باد سرد پاییزی فرمانروایی می‌کرد. برگهای خشک و زرد، همچون اسیران، با زنجیرِ سوزِ باد از شاخه ها جدا می‌شدند و در هوا به دنبال هم کشیده می‌شدند.

ناله‌‌های برگ‌ها و عربده‌های بادِ ستمگر در بیرون، همچون زمزمه‌هایی از دریچه‌یِ دنیای دیگری به گوشش می‌رسید. گویی که خود مرگ، از میان دیوارها سرک می‌کشید.

زمان در اتاق گم شده بود، آنگونه که هرگز نبوده باشد. دقیقه‌ها به ساعت‌ها و ساعت‌ها به قرنی که پایانی نداشت تبدیل شده بودند. مرد به آرامی حرکت می‌کرد؛ نه در این دنیا، نه در آن دنیا، در فضای بینابین، جایی که مرزها محو شده بودند. مرد میدانست همه تلاشها بی‌فایده است. 

صدای غریبی سکوت را شکست. صدایی که نه شبیه باد بود، نه نفسهای بریده، که صدای باز شدن درهای بزرگ و سنگین. صدایی که از عمق زمان برمیخواست. سایه‌ای وارد شد، به آرامی از کنار سایه‌های رقصان به سمت تخت خزید. بی‌هیچ صدایی، بالای سر مرد ایستاد. مرد که گویی با آخرین جانِ جانش انتظار این لحظه را می‌کشید، نگاه از سقفِ خاطره‌هایش برداشت و تمنای لذت و عذابِ مرور آنها را کنار گذاشت. لبخند محوی بر لبان خشکیده‌اش نشست. سایه با شتاب گریخت. شعله‌ی کوچک با ناله‌ای خفیف جان داد و روح سفیدش به بالا پرواز کرد. 

شمع خاموش شد و اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت. کمی بعد فضا همچنان تاریک، بی‌حرکت و خالی از نفس باقی ماند. تنها صدای خش‌خش برگ‌های خشک، بیرون از پنجره، در هیاهوی زمان بی انتها، تا ابدیت ادامه یافت. سایه‌های گرفتارِ شمع، آزاد و خاطره‌ها گم شدند.

 

نظرات  (۲)

نوشته عالی بود 

+چطور میفهمی که کسی رو دوست داری؟

-اگه دوستش داری، احتمالا باید بهش بگی

+اگه خیلی دیر شده باشه چی؟

-نمیدونم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی