نور و شیشه 🎁 لحظه ای که نجات نمیخواهی
دختر لباسهای شیک و تمیزی میپوشد. هدیه ای که از قبل کادو پیچ کرده بود را برمیدارد و راه می افتد.
پسر، خانه را مرتب میکند و پیراهن کهنهای که نو ترین لباسش است را میپوشد و با قیچی چند تا از موهای سفیدش را مرتب میکند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد میکند.
دختر به خانه پسر میرسد. زنگِ در شکسته است. دختر با مشت، قسمتِ سالمِ درِ زنگ زده را میکوبد.
کفشهای تمیزش را دم در از پا بیرون می آورد و وارد میشود. هر دو ذوق میکنند و روی صورتشان لبخند مینشیند، با پسر دست میدهد، روبوسی میکنند و سپس بغلش میکند.
دختر روی تنها صندلی که در اتاق وجود دارد مینشیند، پسر روی زمین مینشیند.
پسر لبخند میزند. دختر لبخند میزند. با اشاره و صدای درِ گوشی میپرسد: "خوبی؟". پسر لبخند بی روحش را حفظ میکند و دستهایش را به نشانه شکرگزاری بالا میبرد و با حرکت بیصدای لبهایش میگوید "شکر خدا، خوبم".
پسر که یادش بیوفتد پذیرایی نکرده از جا میپرد و سراغ کتری روی پیک نیک میرود. در این فاصله دختر فرصت میکند نگاهی به خانه بیاندازد. پنجره از پشت پردهی زمخت، کمی نور به داخل راه میدهد. روی تاقچهای که قسمتی از گچهای آن کنده شده است چند عکس از روزهای خوب گذشته گذاشته است. در میان آنها عکسی از مادر و خودشان که روی پایش نشسته اند دیده می شود. لامپ حبابیِ سقف، در حلقه پشهها سوسو میزند. لحاف تشکی در گوشه اتاق روی هم مرتب تا شده و بالشت گردی در بالای آن سنگینی می کند تا باز نشود. قالی رنگ و رو رفته در چند جا سوختگی دارد، ریشههای سفیدِ فرش، زرد شده و گوشهی پاره شده را زیر یک پادری بیضی شکل قایم کرده است؛ با این حال از تورفتگی های پادری، جای خالی فرش، معلوم است. کنار پیکنیک تعدادی قاشق و کاسه بشقاب توی قابلمه روحی کهنه ای جا خوش کردهاند.
پسر برمیگردد دو لیوان چایی، یکی کوچک و آن یکی بزرگ. لیوان بزرگ را روی میز چوبی کوچک جلوی دختر میگذارد و لیوان کوچک را نزدیک خودش. قندان نقرهای رنگِ فلزی را از زیر میز بیرون میآورد، داخل آن را فوت می کند و بین دو لیوان میگذارد.
وقتی مینشیند، با دست قسمت پاره شده یقهاش را دوباره قایم میکند و سعی میکند گردنش را جوری نگه دارد تا دوباره معلوم نشود. شلوار را هم به قدری بالا آورده تا دکمه ششم پیراهنش را که افتاده، زیر کمربند پنهان کند.
پسر دوباره در صورت دختر لبخند میزند، سرتاپایش را ورنداز کوتاهی میکند و با حرکت دست و صدای آرامی که از لبها بیرون می آید، میگوید که "مثل قدیما خوشگلی". دختر لبخند میزند و به نشانه "خجالتم نده"، انگشت اشاره را روی پیشانیش میکشد و عشوه دخترانهای میکند.
پسر با حرکت دو انگشت شکل روسری را روی صورت خودش میکشد، سپس هر دو کف دستش را باز میکند و تکان میدهد. دختر بیصدا و با کمک حرکت دست و لبها میگوید "مادر هم خوبه خدا رو شکر".
دختر کمی دیگر در سکوت مینشیند و چایش را میخورد. سپس جعبه کادو را به او میدهد، پسر خیلی ذوق میکند و اخم ساختگی روی صورتش مینشاند و دستش را محکم تکان میدهد تا به دختر بفهماند راضی به زحمتش نبوده است. دختر قصد رفتن میکند، پسر با حرکت دستش، "غذا خوردن" را نشان میدهد. دختر لپ هایش را باد می کند و به با کف دستش به آرامی به سر خودش می زند و سرش را تکان می دهد تا بگوید "چاق شدم رژیم دارم"! سپس دستش را روی سینهاش میگذارد و تشکر میکند.
دختر از در بیرون میرود. پشت سرش را نگاه نمیکند تا بتواند قطرههای اشک را از روی گونهاش پاک کند.
پسر در را میبندد. مشتاقانه جعبه کادو را باز میکند، زیباترین چیزی که به عمرش دیده را داخل جعبه میبیند. یک گلدان بلوری ظریف که گویی جادوگرها هزاران رنگ و نورهای سحرآمیز را داخل آن حبس کردهاند. پسر از زیبایی آن به وجد میآید. گلدان را بالا میگیرد و مقابل نور آفتاب قرار میدهد و میچرخاند؛ آنگاه پرتوهای رنگین کمان در اتاق به پرواز درمیآیند.
پسر مدتی مات و مبهوت به گلدان و رنگهای خیال انگیز روی دیوارها خیره میماند. سپس گلدان را روی میز چوبی کنار قندان میگذارد. نگاهش میکند. چرخی در اتاق میزند و دوباره نگاهش میکند. گلدان را برمیدارد و روی تاقچه کنار عکسها میگذارد. از دور نگاهش میکند. سرش را میخاراند. گلدان را برمیدارد و روی لبه پنجره میگذارد. از گوشه اتاق کمی نگاهش میکند. سپس دستش را روی صورتش میکشد و نفسش را با صدای بلند بیرون میدهد. بار دیگر گلدان را نگاه می کند سپس سرش را پایین می اندازد و به دیوار تکیه میدهد. چمباتمه میزند. در فکر فرو میرود.
اینبار روی زمین مینشیند، زانوهایش را محکمتر بغل میکند. از پایین به گلدانِ زیبا که نورهایش همچون صدایِ سازِ نجاتبخش، در میان خرابه ای میدرخشد، نگاه میکند. بلند میشود، گلدان را برمیدارد و دوباره روی میز میگذارد. به میزِ رنگ و رو رفته نگاه میکند و به قندان قُر شدهی رویش. سرش را میچرخانَد و در و دیوار خانه را نگاه میکند. روی پیشانیش خط اندوه میافتد، گلویش باد میکند و چشمانش خیس میشود.
گلدان را در دستانش میگیرد و با چشمان غرق در اشک به آن خیره میشود. ناگهان نعره بلندی میزند و آن را به دیوار میکوبد. گلدان بلوری خرُد میشود. پسر روی زمین چمباتمه میزند، سر در زانو میگذارد و میان تکههای نور و شیشه، بیصدا میلرزد.
بیشتر بنویس
مشتاقیم به نوشته ات