وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

سلام خوش آمدید

زبان اشاره ✌

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

دختر لباس‌های شیک و تمیزی می‌پوشد و سرِ راه به کادو فروشی می‌رود.

پسر خانه را مرتب می‌کند و پیراهن کهنه‌ای که نو ترین لباسش است را می‌پوشد و با قیچی چند تا از موهایش را مرتب می‌کند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد می‌کند.

دختر به خانه‌ پسر می‌رسد. زنگِ در شکسته است. دختر با کلیدهای توی دستش، قسمتِ سالمِ درِ زنگ زده را می‌زند. 

کفش‌های تمیزش را دم در از پا بیرون می آورد و وارد می‌شود. هر دو ذوق می‌کنند و روی صورتشان لبخند می‌نشیند، سپس با پسر دست می‌دهد و روبوسی می‌کند.

دختر روی تنها صندلی که در اتاق وجود دارد می‌نشیند، پسر روی زمین می‌نشیند.

پسر لبخند میزند. دختر لبخند می‌زند. با اشاره و حرکت بی صدای لب می‌پرسد "خوبی؟". پسر لبخندش را حفظ می‌کند و دست‌هایش را به نشانه شکرگزاری بالا می‌آورد و با حرکت بی‌صدای لب‌هایش می‌گوید "شکر خدا، خوبم".

پسر که یادش بیوفتد پذیرایی نکرده از جا می‌پرد و سراغ کتری روی پیک نیک می‌رود. در این فاصله دختر فرصت می‌کند نگاهی به خانه بیاندازد. پنجره از پشت پرده‌ی زمخت، کمی نور به داخل راه می‌دهد. روی تاقچه‌ای که قسمتی از گچ‌های آن کنده شده است چند عکس از روزهای خوب گذشته گذاشته است. لامپ حبابیِ سقف، در حلقه پشه‌ها سوسو می‌زند. لحاف تشکی در گوشه اتاق روی هم مرتب تا شده و بالشت گردی در بالای آن گذاشته که مانع باز شدنش می‌شود. قالی رنگ و رو رفته در چند جا سوختگی دارد، ریشه‌های سفیدِ فرش، زرد شده و گوشه‌ای که پاره شده زیر یک پادری بیضی شکل قایم کرده است؛ با این حال از تورفتگی های پادری، جای خالیش معلوم است. کنار پیکنیک تعدادی قاشق و کاسه بشقاب توی قابلمه روحیِ قُر شده‌ای جا خوش کرده‌اند.

پسر برمیگردد دو لیوان چایی، یکی کوچک و آن یکی بزرگ. لیوان بزرگ را روی میز چوبی کوچک جلوی دختر می‌گذارد و لیوان کوچک را نزدیک خودش. قندان نقره‌ای رنگِ فلزی را از زیر میز بیرون می‌آورد و بین دو لیوان می‌گذارد.  

وقتی مینشیند، با دست قسمت پاره شده یقه‌اش را دوباره قایم می‌کند و سعی می‌کند گردنش را جوری نگه دارد تا دوباره معلوم نشود. شلوار را به قدری بالا آورده تا دکمه ششم پیراهنش را که افتاده، زیر کمربند پنهان کند.

پسر دوباره در صورت دختر لبخند می‌زند، سرتاپایش را ورنداز کوتاهی می‌کند و با حرکت دست و لب‌ها می‌گوید که "مثل قدیما خوشگلی". دختر لبخند می‌زند و به نشانه اینکه بگوید "خجالتم نده"، انگشت اشاره‌ را روی پیشانیش می‌کشد و عشوه دخترانه‌ای می‌کند.

پسر با حرکت دو انگشت شکل روسری را روی صورت خودش می‌کشد، سپس هر دو کف دستش را باز می‌کند و تکان می‌دهد. دختر بی‌صدا و با کمک حرکت دست و لب‌ها می‌گوید "مادرمون هم خوبه خدا رو شکر".

دختر کمی دیگر در سکوت می‌نشیند و چایش را می‌خورد. سپس جعبه کادو را به او می‌دهد، پسر خیلی ذوق می‌کند و اخم ساختگی روی صورتش می‌نشاند و دستش را محکم تکان می‌دهد و به دختر می‌فهماند راضی به زحمتش نبوده است. دختر قصد رفتن می‌کند، پسر با حرکت دستش، "غذا خوردن" را نشان می‌دهد. دختر دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد و تشکر می‌کند.

خواهر از در بیرون می‌رود. پشت سرش را نگاه نمی‌کند تا بتواند قطره‌های اشک را از روی گونه‌اش پاک ‌کند.

برادر در را می‌بندد. مشتاقانه جعبه کادو را باز می‌کند، زیباترین چیزی که به عمرش دیده را داخل جعبه می‌بیند. یک گلدان بلوری ظریف که گویی هزاران رنگ و نور را داخل آن حبس کرده‌اند. برادر از زیبایی آن به وجد می‌آید. گلدان را بالا می‌گیرد و مقابل نور آفتاب قرار می‌دهد و می‌چرخاند؛ آنگاه پرتوهای رنگین کمان در اتاق به پرواز درمی‌آیند.

برادر مدتی به گلدان و رنگ‌های خیال انگیز روی دیوارها خیره می‌ماند. سپس گلدان را روی میز چوبی کنار قندان می‌گذارد. نگاهش می‌کند. چرخی در اتاق می‌زند و دوباره نگاهش می‌کند. گلدان را برمی‌دارد و روی تاقچه کنار عکس‌ها می‌گذارد. از دور نگاهش می‌کند. سرش را می‌خاراند. گلدان را برمی‌دارد و روی لبه پنجره می‌گذارد. از گوشه اتاق کمی نگاهش می‌کند. سپس دستش را روی صورتش می‌کشد. نفسش را با صدای بلند بیرون می‌دهد و پایین را نگاه می‌کند. به دیوار تکیه می‌دهد. سپس چمباتمه می‌زند. در فکر فرو می‌رود.

روی زمین می‌نشیند، زانوهایش را محکمتر بغل می‌کند. از پایین به گلدانِ زیبا که درخشش نورهایش مثل صدایِ سازِ نجات‌بخش بود را نگاه می‌کند. بلند می‌شود، گلدان را برمی‌دارد و دوباره روی میز می‌گذارد. به میزِ رنگ و رو رفته نگاه می‌کند و به قندان قُر شده‌ی رویش. سرش را می‌چرخانَد و در و دیوار خانه را نگاه می‌کند. روی پیشانیش خط اندوه می‌افتد، گلویش باد می‌کند و توی چشمانش کمی، تر می‌شود.

گلدان را در دستانش می‌گیرد و با چشمان خیس به آن خیره می‌شود. ناگهان نعره بلندی می‌زند و آن را به دیوار می‌کوبد و گلدان بلوری خرُد می‌شود.

 

 

 

نظرات (۲)

بیشتر بنویس

مشتاقیم به نوشته ات

پاسخ:
نظر لطف شماست میا جان. خیلی ممنون.
  • زری シ‌‌‌
  • متوجه داستان نشدم .

    پسری که لال است و خانه‌ای قدیمی با وسایل داغان دارد که نشان از فقر است 

    خواهرش می‌آید چند دقیقه می‌نشیند ، گلدانی هدیه می‌دهد و می‌رود . انگار که کلا برادر به یک ورش است .

    برادر  گلدان را می‌شکند .

    الان چه چیزی از این داستان باید دستگیرم‌ می‌شد ؟

    پاسخ:
    اشکالی نداره. صرفا خوندن و دیدن اون صحنه ها کافیه چیزی لازم نیست الزاما منتقل بشه. اولین چیزی که متوجه میشید همون کافیه. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

    دنبال کنندگان ۳ نفر
    این وبلاگ را دنبال کنید
    آخرین نظرات