وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

سلام خوش آمدید

اتوکشیده پاره پوره

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

همیشه قرار نیست آفتابی باشه. یه روزایی هم طوفانیه. حسش میکنی ها! قبل از اینکه شروع بشه میفهمی که تو راهه. مثل آخر هفته ها. آسمون رنگش عوض میشه! سگا و گربه ها که انگار پرنده ها بهشون خبر داده باشن قایم شدن! یکم که طوفان نزدیکتر میشه ابرای سیاه از راه میرسن اون موقع دیگه خودت هم خیالت تخت میشه که وقتش شده! با خودت میگی این طوفان راه فراری غیر از تحمل کردن نداره. اگه از باد و بارون و تگرگشم فرار کنی خودتو بچپونی گوشه تختت، بازم فرقی نداره چون اون بیرون هوا خیلی پسه.

یه وقتا طوفانش کوچیکه، زود میگذره و میره، ولی یکبار یه رعد و برق میزنه وسط فرق سرت، از وسط نصفت میکنه. از اون لحظه دو تا نصفه آدم میشی. شایدم دو تا آدم میشی. یکیش که صاعقه خورده اون یکی که باید ماسک بزنه و وانمود کنه حالش خوبه. بخنده، سرکار بره، برای همکاراش شکلات بگیره، جک تعریف کنه، توی جلسه ها کت بپوشه، موهاشو شونه کنه، حرفای گنده بزنه، قیافه بگیره، آدما رو تحویل نگیره. ولی اون یکی نصفه، انگار که راهش از این یکی از اولِ اول جدا شده باشه کلا یه زندگی دیگه داره. جوری که انگار سال ها پیش، همون موقع که طوفان زد، ازش جون سالم به در نبرد. شکست، برید، زجه زد، باخت، بعد معتاد شد، گدایی کرد، از آدما جدا شد، خیابان گرد شد، غذاشو از سطل آشغالای شهر پیدا کرد. گاهی زنهای سانتی مانتال از گوشه خیابون یه ظرف غذا یا لباسِ چند بار پوشیده‌ شده‌ی شوهراشونو دادن ولی نگرفت. اصلا نگرفت. نه که سیر بود، نه از خستگی و دنیابریدگی، نمیخواست، میخواست از این حالی که از این شکستگی داره بیرون نیاد. نمیخواست مزه غذای خوب حال بدشو خراب کنه. توی این شکستگی ها چیزی داشت که نمیخواست از دستش بره. نه اینکه داشته باشدش، شبیه یه حسی که میخوای بمونه و انگار دقیقا هم توی چنگت نیست و نمیدونی چجوری این حس میمونه باهات، فقط میخوای چیزی رو عوض نکنی تا همینجوری که هست بمونه تا اون حسه هم بمونه.

آخر هفته ها طوفانیه. هر چی آفتاب و آهنگ و رنگِ وسط هفته ست رو با خودش میشوره و توی تاریکی گم میکنه. بازم آخر هفته ست، کت و پیراهن اتو کشیده رو در میاره، شلوارِ آشغال گردی و کفش پاره پاش میکنه میره توی شهر اون جایی که همه هستن گم میشه. نمیترسی از طوفان؟ یه جور غم انگیزی حالمو خوب میکنه، خوبِ خوب که نه، یه جور بدی که خوشت بیاد. اونقدی که به نظر میام غم انگیز نیست ها.

اون نصفی که هنوز کت میپوشه و اون نصفی که توی طوفان قدم میزنه خیلی وقتا همدیگه رو ملاقات نمیکنن. راهشون یکی نیست. اون توی جلسه این توی خلسه، اون بالاشهر، این تو محشر، اون لای مقاله و کتاب این توی سطل آشغالا دنبال یه نصفه تی تاب.

فک میکنی اگه اتو کشیده این رفیقمونو ببینه چی میشه؟ از روی خیرات دست تو جیبش میکنه یه پولی بهش میده؟ غذای مونده بچه های شرکتو توی ظرف جمع میکنه براش میبره؟ حدست چیه؟ یه روز تصادفی همو دیدن. زیر درختی نشسته بود، اتو کشیده بهش نزدیک شد. با موهای ژولیده و بی رمق، لاجون، لباسای پاره پوره، به اتو کشیده گفت: ها؟ چته؟ قوی باش بچه! پیش من ماسکاتو بردار. منکه یه روی تو بودم میدونم چیو داری کجا قایم میکنی. میخوای مثل من بشی؟ نمیتونی. من از طوفان فرار نکردم. موندم باهاش، دنبالشم، دنبالمه. غذای امروزتون چی بود؟ خوب چاق و چله شدی. میدونی که غذای توی دستتو نمیگیرم.

اتو کشیده گفت: چرا؟ حالا که پیدات کردم بگیرشون خب. هر روز میارم، هر روز میام که پیدات کنم. بگیر ازم بذار هر دومون خوب بشیم.

خوب بشیم؟! یا خوب بشی؟! فکر میکنی حال کدوممون بده؟ بعد از اون صاعقه راهمون جدا شد، من تو دل طوفان تو هم عین ترسوها قایم شدی. خیال میکنی من حالم بده؟ آرزوی حال منو داری. ولی خبر نداری.

اتوکشیده: دستمو بگیر بیا با هم برگردیم. پاره پوره: من اینجا حالم خوب نیست ولی احساسش میکنم. این بدحالی رو به هیچ ندم. اون منو به اینجا فرستاد، خودش اینجا نیست، میدونم که اینجا نیست، ولی چون اون فرستاد اینجا نزدیکترین حالت به اون رو دارم انگار پیششم.

تا حالا دیدیش؟

یبار آره. اونم دو تیکه شده. اون نصفه‌ش که جا مونده توی یه سطل دنبال غذا میگشت.

از کجا فهمیدی خودشه؟

نگاشو شناختم. قرمز پوشیده بود. همونجور که قرار گذاشته بودیم.

اونم تو رو شناخت؟

ها که شناخت.

خب چی شد؟ چی بهش گفتی؟

هیچی.

هیچی؟

اینجا اونجوری که تو فکر میکنی نیست. فقط نگاش کردم. منم رفتم کنار همون سطل، گشتنش که تموم شد، نگام کرد، لباسشو تکوند، بعد رفت، منم بعد از اون سطلو گشتم، چون اون دستش نمیرسید تا ته سطلو بگرده. فنا شدن برگشتی نداره، توی این بدحالی یه چیزایی هست که شما خوشحالا قدتون بهش نمیرسه. ما خودمون نمیخوایم از این شکستگی و سرگشتگی دربیایم شاید اگه بخوایمم نتونیم ازش دربیایم، حالا که اینجا چیزی برای گشتن هست، اما پیش تو چیزی نیست. تو رو هم زیاد دیدم ولی راهمو کج کردم تا دلت نسوزه برام. تا شب چیزی نمونده، امشبم طوفانیه.

وقتی داشت دور میشد، باد، ردای بلندش رو میزد، چوب دست بلندش رو قبل از هر قدم روی زمین میزد. موها و ریش و سفید بلندش توی باد رقص و آهنگی برای خودش داشت که با صدای بارون که قاطی میشد، برای خودش سمفونی دلتنگی بود. توبره روی دوشش باد کرده از ماحصل آشغال گردیهاش سنگین به نظر نمیرسید، شاید قوت همون شبش بود. نه حتی فردا.

 پیشنویس

  • صابر نجارقابل

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات