وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

شب هزار و یکم - مرجان و سلطان - بخش دوم 👰

بخش دوم

سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشم‌ها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه‌ایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری می‌ساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه‌ای نمایان می‌شد.

سلطان، گربه‌ی زخم خورده‌ای را دید، که یکی از بال‌هایش آسیب دیده و سراسیمه در دشت میدوید! دشت، بسیار بزرگ و مملو از درختان خشکیده و سنگ و کلوخ بود! در انتهای دشت، تپه‌ها و پشتِ آنها کوه‌های بزرگ دیده می‌شد. زنی که انگار قصد کشتنِ گربه را داشته باشد، گربه‌ی وحشت‌زده را دنبال می‌کرد! هر لحظه به گربه نزدیک‌تر می‌شد و خنجرِ بزرگی به سمت گربه‌ی خسته می‌گرفت! گربه گاهی برمی‌گشت و برای زن، فیف می‌کشید تا شاید او را بترساند یا از خودش دفاع کند! در همین حال که گربه برای فرار تلاش می‌کرد دیوارهای قصرِ باشکوهِ سلطان از دور پدیدار شد! گویا گربه سعی می‌کرد به قصر سلطان پناه ببرد! گربه خسته و زخمی، بی دفاع، به زمین افتاد، آن زن با شنل مشکی که پشتش به سلطان بود بالای سر گربه حاضر شد، نشست، دست‌های ناپیدایش را روی بال‌های گربه گذاشت و خنجرش را بالا آورد. سپس چندین ضربه به گربه زد، زجه‌های گربه، فضای چادر را پر کرد، خون فوران کرد و پرتوهای فیروزه‌ای قرمز شد.گربه سرش را روی خاکِ دشت گذاشت. زن زیبایی که لباس بلند گلدار به تن داشت، از بالای کاخ پرواز کنان خودش را به زن سیاه‌پوش رساند، به او لبخند زد و در آغوشش گرفت سپس همراه خود، قدم‌زنان وارد کاخ کرد.

سلطان مسخ تصاویر وحشتناکی که لابه‌لای پرتوهای فیروزه‌ای می‌دید شده بود! از دیدن صحنه‌های کشته شدن گربه بالدار که نمادِ خاندانش بود نفس نفس میزد. سپس قصه به پایان رسید و تصاویر مهیب ناپدید شدند. مرجان خواسته‌اش را با زبانی که سلطان نمی‌شناخت، به پری گفت. پری در چهره عروسک لبخند ملیحی نشاند و عروسک را ترک کرد، سپس بار دیگر چادر در نور زرد و لرزان چراغ‌ها تنها ماند.

سلطان با بی‌تابی پرسید: "چه شد؟ ... به او چه گفتی دختر؟...پری چه گفت؟" مرجان گفت: "اندکی صبور باشید تا پری از آسمان برگردد." سپس به سلطان اطمینان داد، خبرهای پری هر چه باشد می تواند به خوبی در مصلحت سرزمین و سلطان بکار آید.

عروسک تکان خورد، صورتش دوباره شکفت و لبخندی بر چهره‌اش نشست، سپس پرتوهای فیروزه‌ای با صدای مبهمِ سحرانگیزی در سراسر چادر گسترده شد و چادر روشن شد. عروسک با همان زبان غریب مدتی با مرجان سخن گفت. مرجان درحالیکه به حرف‌های پری و صدای سحرانگیزی که فضا را پر کرده بود گوش می‌داد، شروع به حرف زدن کرد و گفت: "سرورم، پری سفیر نور است، قادیس، شاهِ دیوها فردا و پسفردا حمله نخواهده کرد و در حال آماده کردن سلاح و آذوقه برای سپاهش است. اما آنها فردا گروهی را برای جاسوسی خواهند فرستاد که شامل دو جن و چهار دیو سنگی است و از قسمت کوهستان به اردوگاه سلطان نزدیک می شوند. سلطان جاسوس‌ها را نابود نکند". سپس عروسک دوباره به همان پارچه کهنه سرد و تاریک تبدیل شد و سلطان و مرجان را در نور زرد چراغ‌های روغنی و صدای جیرجیرک ها تنها گذاشت.

مرجان خیس عرق شده بود، تنش میلرزید و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود. سلطان با تعجب پرسید: "پری انتظار دارد جاسوس‌ها را نکشم؟!" مرجان در حالیکه نفس نفس می‌زد سلطان را نگاه می‌کرد. سلطان با خودش فکر می‌کرد آیا می‌تواند به حرف‌های دختر جوان اعتماد کند؟

صبح روز بعد، قسمت‌های زیادی از موهای سلطان سفید شده بود و خطوط کهنسالی روی پیشانی و اطراف چشمانش ظاهر شده بود. وزیر که نگران سلامت سلطان بود نسبت به عواقب تصمیم سلطان هشدار داد و به او پیشنهاد کرد دستور طلسم را با دخترک انجام دهد. با این حال سلطان دستور داد نیمی از سربازان را به حالت استراحت درآورند تا در تدارکات، تعمیر سلاح‌ها و پشتیبانی لشکریان یاری برسانند و نیم دیگر را به حالت آماده باش با پوشش سنگین زرهی و سلاح به دست، برای مقابله با حمله احتمالی دشمن نگه دارد. سپس بهترین فرماندهان و افرادش را برای شناسایی جاسوسان دشمن در قسمت کوهستان انتخاب کرد. روز اول گذشت و غروب پدیدار شد، حملهای از طرف دشمن دیده نشد و پیشگویی پری، درست از آب درآمده بود. با این حال هنوز نمیدانست چرا پری گفته بود که نباید جاسوس‌ها را نابود کند؟ سلطان به شعله آتش‌هایی که سربازان در لابه لای چادرها به پا کرده بودند و اطراف آن به نوشیدن و رقصیدن با زنها مشغول بودند نگاه می‌کرد. در ذهنش آنچه با مرجان دیده بود را مرور می‌کرد، اما نبرد دیو و پری در سرش همچون گردباد بی پایانی در گردش بود و نمی‌گذاشت افکار سلطان سامان یابد. مرجان به سلطان نزدیک شد و در کنارش نشست. نگاهی به چادرها انداخت و آنگونه که گویی جرقه‌ای در ذهنش زده باشند از جایش پرید و سراسیمه به سلطان گفت: "سرورم شما نباید جاسوس‌ها را نابود کنید، باید اجازه بدهید بیایند و تعداد چادرها و اسب‌ها و سربازها را بشمارند، اما باید فکر کنند تعداد نیروهای شما بسیار کم است".

سلطان که از هوش مرجان تعجب کرده بود، دستور داد قبل از نیمه شب، دو خیمه از هر سه خیمه، همراه با سربازان و تجهیزاتشان را جمع کنند و جایی دورتر از اردوگاه اصلی برپا کنند. به جادوگران نیز دستور داد تا با خواندن وردهای جادویی سربازان را به خواب عمیقی بفرستند و چادرها را نیز از دیده جنیان پنهان کنند. کارها طبق دستور سلطان انجام شد و در بامداد منتظر جاسوس‌ها به انتظار نشستند. چهار دیو سنگی، سیاه و تاریک که دو جن را همراهی می‌کردند، از کوهستان فرود آمدند. دیوها و جن‌ها پس از اندکی توقف از راه کوهستان بازگشتند و همانگونه که سلطان دستور داده بود کسی مانع آنها نشد!

روز دوم فرارسیده بود، صدای سلطان گویی که بیمار باشد، عوض شده بود، چین و چروک پیشانی‌اش برجسته شده و در زانوهایش دردی ناشناخته حس می‌کرد. اما همچنان با صلابت، لباس رزم به تن داشت. غروب آفتاب، سربازان و غلامان را به تدارک شام فرا خوانده بودند، مشعل‌ها روشن شد و رقص زنان نیمه برهنه دور آتشدان‌ها، شادی سربازان را دو چندان کرد، درحالیکه همه از آرامش صحرا در گرمای شن‌ها لذت می‌بردند، سلطان در افکار پریشان خود به گربه کشته شده فکر می‌کرد. سلطان به چادرش پیش مرجان برگشت، سپر و شمشیرش را باز کرد و کنار تخت گذاشت سپس به مرجان گفت: "اکنون دو روز گذشته است. می‌خواهم باز هم برای عروسکت قصه بگویی"

مرجان که از اعتماد سلطان خرسند بود، عروسکش را در آغوش گرفت و گفت: " بله سرورم". سپس نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و شروع به نوازش آن کرد. قصه‌ای که پیشتر نه زبانی آن را گفته و نه گوشی آن را شنیده بود را شروع کرد. چشمان عروسک باز شد و پری بیدار شد. پرتوهای درخشان فیروزه‌ای بار دیگر در هر گوشه چادر، گسترده شد. عروسک، سلطان و فضای چادر، غرقِ تصاویرِ خیره کننده‌ و قصه جادویی مرجان شده بودند.

در سراسر فضای چادر، در میان تار و پود پرتوهای فیروزه‌ای، دوباره همان دشت باشکوه، ظاهر شد! گربه، زخمی و لنگان با یک بال شکسته به سمتِ بالای تپه،‌ آنجا که دیوارهای قصرِ سلطان نمایان می‌شد، حرکت می‌کرد! در آسمان، تعدادی لکه ابر سیاه اما بی‌باران، فضای دشت را دلگیر کرده بودند! دستِ اهریمنِ ناپیدا، خنجر بزرگ را نگه داشته بود و گویی که خیالش  از اینکه گربه راه فراری ندارد راحت است، به آرامی به گربه نزدیک می‌شود تا جانِ نیمه جانش را بگیرد. گربه ناامیدانه گوش‌هایش را به عقب برده و سرش را پایین انداخته است. کنار تخته سنگی نفسش بند می‌آید و روی خاکِ دشت می‌افتد. اهریمن به بالای سرش می‌رسد. نسیمی از بالای کاخ می‌وزد، لکه ابرهای سیاه کنار می‌روند و شکوفه‌ها از شاخه‌های درختانِ خشکیده، بیرون می‌آیند! چمن‌های دشت، به سرعت از میان سنگ و کلوخ‌ها بیرون می‌آیند و مسیرِ نسیم را سرسبزی دلربایی می‌پوشاند! گربه، سرش را بالا می‌آورد، زن قد بلندی در بالای دشت با لباس‌های فاخری که با نسیم، به رقص آمده، استوار ایستاده است. زن که چهره‌اش نامعلوم بود، به آهستگی از روی شکوفه‌ها و چمن‌های تازه بیرون زده، به سمتِ گربه به نرمی پرواز کرد! در کنار گربه فرود آمد، گربه خودش را به دامن زن کشاند و آرام گرفت.

تار و پود پرتوهای لاجوردی از هم گستته شد و تصاویر دشت سرسبز و مناظر کاخ سلطان ناپدید شد! سپس مرجان خواسته‌اش را به پری گفت. بار دیگر پری به آسمان رفت و چادر را در نور ضعیف چراغ‌ها تنها گذاشت. سلطان نگاهش را به مرجان و عروسکش دوخته بود. پس از اندک زمانی عروسک تکانی خورد و چشمانش روشن شد و همان نور و صدای مبهم سحرانگیز فضا را پر کرد. عروسک با همان زبان غریب مدتی با مرجان سخن گفت. مرجان درحالیکه به حرف‌های پری و صدای سحرانگیزی که فضا را پر کرده بود گوش می‌داد، شروع به حرف زدن کرد و گفت: "سرورم، پری از آسمان آمده است، در نبرد اول، قادیس با یک سنگ از سه سنگ از شرق، و در نبرد دیگر، جنیان با یک آتش از سه آتش از شمال می‌آیند، نبرد اول را تیغِ آتش و دومی را خاک پیروز است." پری حرف‌هایش را گفت و دوباره عروسک پارچه‌ای به خواب رفت و سکوت چادر جایش را به صدای نفس‌هایِ بلندِ مرجان داد.

سلطان فورا وزیران و فرماندهان را خواست و دستورات جنگی را صادر کرد. صبح روزِ بعد، سپاه دیوهای سنگی از شرق رسیده بودند، سربازهای سلطان که شمشیرها را به روغنِ سنگ آغشته و با سنگ آتشزنه افروخته بودند، توانستند سربازان قادیس را شکست دهند. پیش از بامدادِ روز دوم، سپاه جنیان از شمال به میدان نبرد رسیده بود، سپاه سلطان با منجنیق های بزرگ، گلوله‌هایی از شن به سمت لشکر جنیان پرتاپ کردند و روی زمین، سربازان با فلاخن‌هایی که شن پرتاب می‌کرد با سربازان اجنه جنگیدند و باز هم پیروز شدند. سلطان خوشحال از پیروزی‌ها اما پیرتر از همیشه بود. با سرفه‌های سیاه به اردوگاه بازگشت، کمی لاغر شده بود و اندکی قوز داشت. وزیر اعظم و حکیمِ دربار به او توصیه کردند هر چه زودتر آداب طلسم را به جا آورد و در دامِ دلسوزی برای دخترک نیوفتد و فریب قصه‌هایش را نخورَد. اما او میدانست جنگ نابرابر تمام نشده است و همچنان به پیشگویی‌های پری نیاز دارد.

غروب روز چهارم فرا رسیده بود و شاه بی‌صبرانه مشتاق شنیدن پیشگویی‌ها بود. با خودش فکر کرد بعد از اینکه پیشگویی انجام شد می‌تواند طلسم را با مرجان به انجام برساند و از درد پیری رهایی یابد. مرجان را فراخواند و به او دستور داد تا برای عروسک قصه بگوید.

مرجان، عروسک را در آغوش گرفت، سر و رویش را بوسید و موهایش را به نرمی نوازش کرد. نورهای خیره کننده‌ی لاجوردی ظاهر شد و چادر را به دشت پنهاوری تبدیل کرد که سلطان و مرجان در میان نسیم‌های خنک آن نشسته بودند! تا چشم کار می‌کرد چمنزار و گل‌های دشت بود. کمی آن‌طرفتر کاخ باشکوهی به چشم می‌خورد. پروازِ پروانه‌ها لابه‌لای شکوفه‌های درختان، همچون رقص زیبایی در میان آوازِ دلنشینِ پرنده‌ها، دشت را زیباتر می‌کرد. زنِ قد بلند زیبایی، که لباس فاخر بلندی به تن داشت از بالای تپه همچون فرشته‌ها پایین می‌آمد. ناگهان ناله‌های گربه افسانه‌ای که محافظ آسمانهای آن سرزمین بود، زخمی و لنگان با یک بال شکسته که به زمین می‌کشید از پایین تپه به گوش رسید! زن، به سمت گربه پرواز کرد و خودش را بالای سر گربه رساند. چند لکه ابر تاریک که در آسمان سرگردان بودند دور شدند. سلطان به دنبال زن در دشت سرسبز سرازیر شد. زن نشست و دامنش را روی چمن‌ها گستراند، گربه‌ی زخمی خودش را به آغوش زن کِشاند و چشمهایش را بست! زن، جعبه‌ی سوزندانی از آستینش بیرون آورد و یک سوزن را با نورهای فیروزه‌ای نخ کرد و مشغول بافتنِ زخم‌های گربه شد! زن، دستش را روی صورت گربه گذاشت، وردی خواند و دستش را از روی بال‌ها تا دمِ گربه کشید. خونریزی‌ها قطع شد و همه زخم‌ها التیام پیدا کرد. آنگاه ایستاد، گربه را رو به آسمان گرفت، گربه چشم‌هایش را باز کرد و در آسمانِ دشت به پرواز درآمد.

سلطان، پرواز گربه را با حیرت و خوشحالی مانند یک خوابِ شیرین، نگاه می‌کرد. از آن طرف دشت، پسر بچه‌ای که لباس‌های شاهانه به تن داشت، شادمانه به سمتش می‌دود! به سلطان رسید و پسرک که از پرتوهای نور بود از میان سلطان گذشت و به سمتِ دیگرِ تپه، آنجا که زن زیبا ایستاده بود، به دویدن ادامه داد. صدای خنده‌های کودکانه، در دشت طنین می‌انداخت و با صدای دلنشین پرندگان و آوازِ نسیم در هم آمیخته بود؛ سلطان پشتِ سرِ پسرک به دنبالش به راه افتاد! زنِ قد بلند، در میانه‌ی تپه، همچون فرشته‌ها ایستاده بود. پسرک که به سمت زن می‌دوید، با صدای بلند فریاد زد: "مادر...مادر...". در همین لحظه ناگهان سلطان، مادرش و روزهای کودکی خودش را شناخت. شتابان پشتِ سرِ پسرک به سمت آنها شروع به دویدن کرد. پسرک دوان دوان به مادرش نزدیک شد و خودش را در دامن مادرش انداخت و با دستان کوچکش پاهای مادرش را در آغوش گرفت. بغض، گلوی سلطان را از شدت دلتنگی می‌فشرد؛ دلش می‌خواست فریاد بزند "مادر..." اما صدایش درنمی‌آمد! سلطان فقط توانست پشت سرِ پسرک، پیشِ پای مادرش زانو بزند و سعی کند دامنِ پُر چین و گلدوزی شده مادرش را لمس کند، که اشک‌هایش سرازیر شد. مادر، همانطور که ایستاده بود، پسرک را از زمین بلند کرد، لپ‌هایش را بوسید، محکم در آغوش گرفت، آنگاه چشم‌هایش را بست و به دور خودش چرخید، پسرک سرش را روی گردن مادرش گذاشت و به خواب رفت؛ همهمه‌های درون سرِ سلطان نیز آرام گرفت.

تصاویر پسرک و زن زیبا محو شد، قصه به پایان رسید و مرجان خواسته‌اش را به پری گفت، پری به پرواز درآمد و فضای چادر با نورهای زرد و لرزان چراغ‌ها پر شد، سلطان که چشم‌هایش خیس بود، نفس نفس می‌زد و به زمین خیره مانده بود، پس از مدت کوتاهی پری بازگشت و رازها را به مرجان گفت و مرجان اینگونه بازگو کرد: "فردا و پسفردا، سنگ‌ها و آتش‌ها، به زاد و ولد پرداخته اند، خود را قویتر می‌کنند و با سپاهی عظیمتر از دیو و جن و بردگان آماده جنگ خواهند شد". سلطان فهمید که دو روز پر آرامش در انتظار صحراست. هنوز جنگ ادامه داشت اما اطلاعات کافی از پری بدست نیامده بود، از همه مهمتر پیشگویی‌ها حامل خبر خوبی هم نبود، پس سلطان تصمیم گرفت انجام طلسم را تا شب ششم به تعویق بیاندازد. اما این تصمیم برخلاف توصیه‌های وزیر و حکیم بود.

شب ششم فرا رسید، موهای سلطان سفیدتر از قبل و ابروهای پرپشتش روی چشمانش آمده بود، به سختی می‌توانست حتی با نیمی از لباس زرهی، قدم بردارد. شمشیر را کنار گذاشته بود و خنجر سبکی در غلاف به کمر بسته بود. تعداد محافظان اطراف چادر را نیز به دستور وزیر بیشتر کرده بودند. سلطانِ رنجور با کلماتی بریده بریده رو به مرجان گفت: "امشب آخرین شبی است که میتوانی از آسمان پیشگویی بیاوری. نمیخواهم فردا در نیمه شب بمیرم به همین خاطر می‌خواهم بدانی امشب پس از آنکه آخرین پیشگویی را آوردی، طلسم را به انجام می‌رسانم و آنچه سفیر آتش می‌خواهد را برایش فراهم می‌کنم". اشک در چشمان مرجان حلقه زد، سرش را پایین انداخت و گفت: "هر چه امر سلطان باشد می‌پذیرم". آنگاه نشست تا آخرین قصه را برای عروسکِ بی‌جان بگوید. 

مرجان با چشمان نمناک شروع به نوازش عروسک کرد. پری بیدار شد و چادر با پرتوهای لاجوردی، نورانی‌تر از همیشه شد. از شدت نور چیزی به چشم نمی‌خورد، تنها، صدای آوازِ نهنگی از دوردست به گوش می‌رسید! ناگهان از زیر چادر، امواج آب به سرعت فوران کرد و همه جا غرقِ آب دریا شد. سلطان، مرجانِ قصه‌گو و عروسک در اعماق دریا معلق شدند. نهنگ بزرگی از دور نمایان شد که شنا کنان از بالای سرشان عبور می‌کرد. ناگهان دریایی که نهنگ در آن شنا می‌کرد به یک تکه سنگ بزرگ تبدیل شد و شروع به تَرَک خوردن کرد، اما نهنگ همچنان به شنا کردن ادامه داد. به یکباره نهنگ عظیم و سنگ‌ها به بالا کشیده شدند و دیوارهای کاخِ سلطان نمایان شد. زن‌های برهنه، بالای دیوارِ کاخ، پشت سر هم صف کشیده بودند. در آغوش هر کدام از آنها نوزادی به خواب رفته بود و به سمت انتهای دیوار که به پرتگاه ختم می‌شُد حرکت می‌کردند. در لبه پرتگاه، زنِ زشتی ایستاده بود. زنِ پلید، لباسِ مشکی به تن داشت، که برایش گشاد و بلند بود. زنِ زشت، زنان زیبای ایستاده در صف را با شمشیرِ برّانی که در دست داشت می‌زد و یکی یکی از دیوار به پرتگاه می‌انداخت. سلطان از پایین دیوار به پرواز درآمد و خودش را به زنِ پلید رساند. شمشیرش را کشید و با ضربتی او را دو نیم کرد و از پرتگاه به پایین دره انداخت. صدای فریادِ گوشخراش زن، دشت را پر کرد و کلاغ‌ها قار قار کنان به هر سوی دشت فرار کردند. نوزادانی که در آغوش هر کدام از زنان برهنه بودند بیدار شدند و به گربه‌های درخشانِ بالداری تبدیل شدند و در آسمان کاخ و تپه‌های اطراف به پرواز درآمدند. زن‌ها همچون ساقه و ریشه درختان به سمتِ یکدیگر حرکت کردند و در هم تنیده شدند و در قامتِ زن قد بلندی که لباس پُر چین و گلدرا به تن داشت در آسمان کاخ ایستاد. نسیمِ دشت، دامن و آستین لباس‌هایش را به رقص درآورده بود. جادوگر سیاه پوشی که صورتش نامعلوم بود پیش سلطان رسید، چیزهایی نامعلومی به سلطان گفت، سپس دور شد، سلطان شمشیر کشید و بازوی خودش را قطع کرد، سپس با خون زیادی که از آن فوران کرد، صورتش را شست. سپس شمشیر را به زنی که از آنجا می‌گذشت سپرد. پرتوهای لاجوردی در هم تنیدند و تصاویر محو شدند، سلطان، در میانه چادر، مرجان و عروسک نورانی را دید و قصه پایان یافته بود.

پری از جسم عروسک خارج شد و پس از اندک زمانی بازگشت، آنگاه دو روز آینده را برای مرجان گفت و مرجان که چشمانش را بسته بود تا اشک‌هایش را پنهان کند اینگونه برای سلطان بازگو کرد: "سرورم، پری خبر آورده است، فردا جنگ سنگ و آتش و خاک در پشت چادر شماست، چادرها رقصان در آتش، قادیس، درون چادرِ سلطان نبرد تن به تن می‌خواهد، باور که زنده شود، عاشق، پیروز است." پری رفت و چادر به تیرگی نور زرد چراغ بازگشت.

سلطان از پیشگویی عروسک سخت نگران شد و به فکر رفت، فردا آخرین روز سلطان است، او باید جوان شود تا در مقابل قادیس قدرتمند بجنگند! اما جملات آخرِ پیشگویی برایش مفهموم نیست. "عاشق پیروز است" اما سلطان نمیتواند عشق کسی را باور کند یا عاشق کسی باشد! چه چیزی را باید باور می‌کرد؟ چرا باید نبرد تن به تن درون چادر باشد؟! عشق چه کسی یا چه چیزی پیروز است؟ افکار پریشان، دردِ کهنسالی و سوالات که در ذهنش می‌گذشت او را درمانده تر از قبل کرده بود.

اکنون که آخرین پیشگویی‌ها انجام شده بود، سلطان باید برای نبرد فردا آماده می‌شد، به همین خاطر دستور داد مرجان را برای انجام طلسم آماده کنند. مرجان را آنگونه که شایسته سلطان بود، لباس‌های نیمه برهنه عاجی رنگ به تن کردند. همان شب سلطان تب شدیدی گرفت. طبیبان بالای سرش حاضر شدند، اما سلطان آنقدر ضعیف شده بود که توان خوردن و آشامیدن نداشت. مرجان، شب را در چادر سلطان ماند. پس آنکه طبیبان، چادر سلطان را ترک کردند، وزیر دو نگهبان را در داخل چادر سلطان گذاشت. وزیر، به نگهبانان هشدار داد که مرجان ممکن است برای نجات جان خودش، قصد جان سلطان را بکند و یا بخواهد از چادر فرار کند!

اما سلطان از وزیر خواست نگهبانان، بیرون از چادر بمانند. به مرجان هم گفت اگر می‌خواهد می‌تواند میدان جنگ را ترک کند و جانش را نجات دهد. اما مرجان شب را بالای سر سلطان نشست، تا زمانیکه در کنار سلطان بخواب رفت.

در نیمه‌های شب، ساعاتی قبل از بامداد، وزیر با لباس کاملِ زرهی سراسیمه وارد چادر سلطان شد و امیدوار بود سلطان جوان شده باشد! مرجان از خواب پرید، اما سلطان از شدت تب هذیان می‌گفت و به سختی توانست حواسش را به حرف های وزیر بدهد. در بیرون از چادر، صدای مهیب سنگ و شمشیر و آتش به گوش می‌رسید. نعره دیوهای سنگی از یک طرف و فریاد سربازهای وحشت‌زده از طرف دیگر، فضای چادر را دربر گرفته بود. وزیر، رو به دو نگهبان فریاد زد که هر چه سریعتر لباس زرهی را به تن سلطان بپوشانند و سپر و خنجرش را آماده کنند. نگهبان‌ها ترسیده بودند با این حال به سرعت سلطانِ مریض احوال را آماده کردند. وزیر رو به دو نگهبان فریاد زد کنار سلطان بمانند و از او محافظت کنند. سپس وزیر از چادر خارج شد. صدای زجه سربازانی که در خون و آتش گرفتار می‌شدند به گوش می‌رسید.

مرجان، مضطرب و رنگ پریده، بندِ نازکِ لباس عاجی رنگش را روی شانه انداخت تا کمی تن نیمه عریانش را بپوشاند. سپس عروسکش را در آغوش گرفت و به کنار سلطان شتافت. بازوی پیرمرد را گرفت و با چشمانِ وحشت زده، سلطان را نگریست. سپس سرش را به بازوی سلطان تکیه داد، گویی که در دلش به سلطان التماس می‌کرد "همه را نجات بدهید سرورم". سلطان، که آخرین روز عمرش را می‌دید، آرام و تسلیم، دستش را دور شانه نحیفِ مرجان گذاشت و چشمانِ مرجان را نگاه کرد.

هر لحظه صدای درهم شکستنِ دیوهای سنگی و فرو رفتن نیزه در سینه سربازانِ سلطان، به چادر نزدیکتر می‌شد. گاهی خروشِ شعله‌های آتشِ اجنه، یک سوی میدان نبرد را روشن می‌کرد و نورهای سرخِ آن، درونِ چادر را وحشتزده می‌کرد.

فریادهای وزیر و تلاش او برای دفاع از خود و سربازانش، پشتِ چادر شنیده می‌شد که امید را در دلِ مرجان زنده نگه داشته بود. زمین، از هجوم دیوهای سنگی به لرزه درآمده بود، ناگهان صدای هولناکی برخواست و وزیر ناله‌ای کرد و به زمین افتاد، سپس صدای فرو رفتن نیزه‌ای در سینه‌اش، در پشتِ چادر به گوش مرجان رسید! هنوز در سراسر میدان، در تاریکی نیمه شب، غرق صدای برهم خوردن نیزه‌ها و سنگ‌ها و آتش بود. ناگهان قسمتی از چادر، پاره شد و قادیس، فرمانده دشمن، تنومند و بلند قامت، با کلاه خودی که صورتِ سیاهش را پوشانده بود، با لباس زرهی آغشته به خونِ سربازان، وارد چادر شد.

در یک دستش شمشیر و در دست دیگرش گرز بزرگی داشت. صدای نفس‌هایش همچون غرّش بود. دو نگهبان، شمشیرهایشان را رو به قادیس بی‌رحم گرفتند. دو نگهبان، فریاد زنان به سمت قادیس حمله کردند، پس از چند بار که صدای زد و خوردِ شمشیرها بلند شد، قادیس به راحتی با چرخشی سر هر دو نگهبان را از تن جدا کرد.

هیچ امیدی باقی نمانده بود. قطره اشکی در گوشه چشمِ مرجانِ وحشت‌زده نشست. با دست، صورتِ سلطان را به سمت خودش نزدیک کرد سپس لبهایش را بوسید. با دست دیگرش خنجرِ سلطان را از غلافش بیرون کشید؛ از آغوش سلطان بیرون جست، عروسک پارچه‌ای از دستش به زمین افتاد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، غرش کنان به سمت قادیس حمله برد. سلطان آنقدر ناتوان شده بود که حتی نتوانست مانعش شود. خنجر را که با سنگ‌های سرزمین مادری و نقش گربه بالدار تزئین شده بود، بلند کرد تا در چشمِ قادیس فرو کند. قادیس شمشیرش را در مقابل مرجان گرفت! شمشیر در شکم مرجان فرو رفت و از پشتش بیرون آمد. خنجر از دست مرجان به زمین افتاد. قادیس شمشیر و دخترک را در هوا نگه داشته بود و خون مرجان از شمشیر قادیس می‌چکید.

سلطان که ناباورانه شاهد این لحظه بود با تمام وجودش فریاد زد "مرجان". با دیدنِ فداکاری مرجان، عشق یک زن به خودش را باور کرد. بار دیگر نام مرجان را فریاد زد؛ آنگاه طلسم سیاهی که قلبش را پوشانده بود با آتش عشق ذوب شد. ناگهان نیروی جوانی به سلطان بازگشت، سلطان نعره‌ای از روی خشم و انتقام برآورد و شمشیری که بر زمین افتاده بود را برداشت. چرخشی کرد و به هوا خواست و با یک ضربه شمشیر سر قادیس را از تنش جدا کرد. ابرهای سیاه از بین شانه‌های قادیس بیرون آمد. سر قادیس به سمتی غلتید و تنش در میانه چادر نقش زمین شد.

در بیرون از چادر صدای فرار لشکر دیوها و اجنه به گوش می‌رسید. سلطان، تن بی‌جانِ مرجان و عروسک پارچه‌ایش را روی بازوهایش گرفت و از چادر بیرون رفت. همه چادرها در آتش می‌سوخت اما لشکریان دشمن شکست خورده بودند. جنگِ درون و بیرون، تمام شده بود. عروسک پارچه ای تکان نمیخورد و مرجان مرده بود. اما در افق، پرتوهای طلایی رنگ خورشید از پشتِ کوه‌ها بار دیگر طلوع کرد.

 

خورشید طلوع کرده بود؛ شهرزاد، آخرین قصه‌اش را برای خواهرش گفته بود! خواهر کوچکش با چشم‌های بسته همچون پری آسمان، در خواب عمیقی فرو رفته بود. پرتوهای سپیده دم، از بالاترین شیشه‌های پنجره‌ی مشبّک، وارد اتاق شده بود  و نیمی از نگاره‌های روی دیوار را روشن کرده بود. شهرزاد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد خطاب به شاه گفت: "سرورم، قصه تمام شد". شاه، روی تخت بزرگش پشت به شهرزاد، زانوهایش را بغل کرده بود و اشک، گونه‌هایش را خیس کرده بود.

پایان

✨✨✨✨

لینک بخش اول 

https://saber-najar.blog.ir/1403/04/06/marjan-1

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی