وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

شب هزار و یکم - مرجان و سلطان - بخش اول 👰

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!" شهرزاد با لبخندی مهربان و صدایی ملایم که آهنگ التماس داشت گفت:

"ای شاه بزرگ، این خواهر کوچک من است، من هر شب برای او قصه‌ای میگویم تا بتواند به خواب برود، از شما خواهش می‌کنم پیش از آنکه به حکم شما تن بدهم، اجازه بدهید قصه شبانه‌اش را برایش بگویم، سپس در آغوشش بگیرم تا یاد من بعد از رفتنم با او بماند."

اینگونه شد که شهرزاد هر شب قصه‌ای را برای خواهرش می‌گفت و پایانِ هر قصه را به آغازِ قصه‌ای دیگر گره میزد، شاه که قصه را می‌شنید مشتاق شنیدنِ ادامه ماجرا می‌شد. به این ترتیب شب‌های زیادی گذشت و حقه شهرزاد عملی شده بود. یکی از این شب‌ها، شاه رو به شهرزاد فریاد زد که دیگر فریبت را نمیخورم و بامدادِ فردا، مانند سایرین اعدام خواهی شد تا بیش از این مورد تمسخر درباریان نباشم. شهرزاد اینبار با گریه و زاری به التماس از شاه خواهش کرد تا اجازه بدهد آخرین قصه‌اش را نیز برای خواهرش بگوید. شاه اخم کرد چند قدمی به سمت شهرزاد رفت و دست هوسناکی به موهایش کشید، سپس با صدایی سرد گفت: "فردا صبح، چشمان عسلی‌ات خاموش و لب‌های سرخت سرد خواهد بود... زودتر آخرین قصه‌ات را برایش بگو..."

 

بخش دوم: داستان سلطان و مرجان

شهرزاد، خواهرش را که عروسکی پارچه‌ای در آغوش گرفته بود، در میانه اتاق بزرگ، روی گلیمی که نقش شکارگاه داشت، روبه‌روی خودش نشاند، صورتِ سرخ و سفیدش را بوسید، سپس نفس عمیقی کشید و آخرین قصه را اینگونه آغاز کرد:

"یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، در سرزمینی دور، سلطان خوشنام و مهربانی در کاخ باشکوهش زندگی می کرد. سلطانِ شجاع، در یک جنگ نفسگیر و طولانی، دیوهای سنگی و جن‌های بی رحم را شکست داده بود و "گوهر کوه آتشین" را که متعلق به سرزمین‌های مادرش بود، از دیوها پس گرفته بود. گوهر کوه آتشین، منبع قدرت و سعادت برای هر قومی بود که آن را در اختیار داشت. دیوها که قدرت جادوییشان به آن گنجینه گره خورده بود، از این شکست به کینه آمده بودند، پس با کمک جنیان سه طلسم به جان سلطان انداختند. طلسم اول، او را مجبور می‌کرد هر شب با زنی از سرزمین خودش بخوابد و در سپیده‌دم، خونش را به "سفیر آتش" تقدیم کند؛ اگر چنین نمی‌کرد، به سرعت پیر می‌شد و پس از هفت شب و هفت روز می‌مُرد. با طلسم دوم، جن و پری‌ای در سرش قرار دادند تا در سرش همیشه ستیز باشد؛ طلسم سوم قلب سلطان را سنگ کرده بود تا نتواند عشق هیچ زنی را باور کند. سلطان چندین بار سعی کرد با کمک جادوگران و حکیمانِ خود، این طلسم‌ها را بشکند و از کشتن دخترکان سرپیچی کند، اما هر بار پس از چند روز به سرعت پیر می‌شد و ناچار به انجام طلسم تن می داد."

شهرزاد نگاه کوتاهی به چشمان شاهِ منتظر کرد و رو به خواهر کوچکش ادامه داد:

"سال‌ها گذشت، سرانجام دیوها با جنیان متحد شدند و آمده بودند تا گوهر کوه آتشین و تخت سلطنت را از سلطان بگیرند. سلطان که گرفتار طلسم‌ها بود، اکنون درگیر جنگی دشوار با سپاه هولناک دیوها و جنیان نیز شده بود. سپاه دشمن را قادیسِ مقتدر فرماندهی می‌کرد که از دشمنان دیرینه انسان‌ها بود. سپاه سلطان بیرون از دروازه‌های شهر در صحرا چادر زده بود. چادر سلطان در میانه چادرها، بزرگ و باشکوه برپا بود. پرچمی با نشان گربه بالدار که نشان خاندان سلطان بود در باد گرمِ صحرا در اهتزاز بود. یک شب، زن جوانِ باهوش و مهربانی به نام مرجان تصمیم گرفت به خواست خود، وارد حجله شاه شود تا قربانیِ بعدیِ طلسم شاه باشد. پس با زیرکی از دروازه شهر گذشت و سوار بر اسبی که دزدیده بود خود را به اردوگاه سپاهیان و چادر سلطان رساند. اما او فقط برای قربانی شدن نیامده بود. مرجان با گیسوهای بلند و موج دارش که همچون آبشار در دو طرف شانه های ظریفش پخش شده بود، آمده بود تا سلطان را در هر دو جنگ یاری برساند؛ جنگی که در میدان با دیوها و جنیان داشت و ستیزی که درون خود گرفتار آن بود."

شاه دوباره نگاه اخم آلودی به شهرزاد کرد و از اینکه دوباره مسحور قصه شهرزاد شده است، احساس حماقت دلنشینی داشت. به همین خاطر منتظر ماند تا شهرزاد با صدای سحرانگیزش ادامه قصه سلطان و مرجان را برای خواهرش بگوید. سپس شهرزاد ادامه داد:

"شب هنگام، سربازان در سراسر آن دشتِ بزرگ، هر لحظه آماده حمله دیوهای سنگی و گوش به زنگ شیپورِ بدصدایِ جنیان بودند که با اسب‌هایی از جنس آتش از هر گوشه آسمان سرازیر می‌شدند. مرجان را آنگونه که قانونِ طلسم اجبار می‌کرد، روی شانه راستش نام سلطان را خالکوبی کردند و روی شانه چپش داغ کوچکی که نقش انگشتر قادیس به شکل اژدهایی در هم پیچ خورده بود، نشان کردند؛ تا سفیر آتش، هنگامی که در بامداد برای گرفتنِ قربانی فرود می‌آید، قربانی را بشناسد و آن را بپذیرد. پس از آنکه قربانی نشان شد، دیگر راهی برای جایگزین کردن مرجان با دختر دیگری، وجود نداشت. دو سرباز، مرجانِ زیبا را که از درد خالکوبی و داغ روی شانه اش نالان بود با عروسکی در دست وارد چادر سلطان کردند. سلطان که غرقِ تفکر در نشقه‌های جنگی بود سرش را چرخاند و با بی میلی نگاهی به مرجان و عروسکش انداخت. مرجان درنگ نکرد و رو به سلطان با کلماتی که سراسیمه ادا می کرد گفت: "سرورم، من آمده‌ام تا با قدرت جادویی که از کوه پریان به من رسیده است به شما در جنگ کمک کنم." سپس مرجان با دستانی در هم گره کرده و زانو زد و گفت: "سرورم خواهش می‌کنم به من اعتماد کنید، من به خواستِ خودم به اینجا آمدم، من می‌توانم با کمک عروسک جادوییم به شما کمک کنم".

سلطان کنجکاو شد، رو به مرجان کرد و پرسید: "دختر جوان، مگر این عروسک کهنه چه قدرتی دارد؟" مرجان گفت: "سرورم، این عروسک، هدیه شاه پریان به مادرم بوده که پس از مرگش به من رسیده است، درون عروسکِ من، یک پری زندگی می‌کند که می تواند اتفاقات فردا و پسفردا را پیشگویی کند، سپس دوباره به خواب می‌رود تا دو روز دیگر که بتوانم با اون صحبت کنم."سلطان با شتاب به مرجان نزدیک شد، بازوهایش را گرفت و مشتاقانه در چشمان مرجان نگاه کرد و گفت: "اگر آنچه را که میگویی درست باشد..." سلطان حرفش را ناتمام گذاشت و پس از مکث کوتاهی گفت: "زود باش دختر جان، برایم از فردا بگو، فردا چه می شود؟...، برایم از جنگ بگو...، برایم از جا و مکان سپاه دیوها و اجنه و تعدادشان بگو ...، نه ... نه ... از نقشه های قادیس بگو ...". مرجان گفت: "هر چه را بخواهی میپرسم، اما اول باید پری را بیدار کنم، باید برایش قصه‌ای بگویم که هیچ زبانی نگفته و هیچ گوشی نشنیده باشد". نگاه سلطان به عروسک خیره ماند، یک عروسک پارچه‌ای کهنه و کاملا معمولی بود، با خود فکر کرد "نکند این زن حقه باز باشد و از طرف قادیس آمده باشد". سلطان بازوان دخترک را رها کرد و داخل چادر شروع به قدم زدن به هر طرف کرد. داخل چادر، چراغ‌هایی در دو طرف تخت سلطان قرار داشت که نورهای زرد و لرزان را روی ستون و دیواره‌های چرمی چادر می‌اندختند. سپر و شمشیر سلطان زیر نور طلایی چراغ، برق میزد، و سایه سلطان، عجولانه به هر طرفِ چادر هجوم می‌برد. سکوت و تردید، سلطان را فرا گرفته بود. تصمیم راحتی نبود که بتواند درد طلسم را تحمل کند و از طرفی معلوم نبود که این زن شیاد نباشد. سپس برآشفته به مرجان نزدیک شد و گفت: "دختر جوان، زود باش برای عروسکت قصه بگو، اگر حقه‌ای در کار گرفته باشی بی درنگ تو را خواهم کشت". اشک شوق، روی چشمان ژرف مرجان، پرده‌ نمناکی کشید و درحالیکه با لبانش می‌خندید، زانو زد و در نهایت ادب، دست سلطان را بوسید و گفت: "چشم سرورم".

ادامه دارد.

بخش دوم

https://saber-najar.blog.ir/1404/01/14/marjan-2

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی