وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر نجارقابل» ثبت شده است

دختر لباس‌های شیک و تمیزی می‌پوشد و سرِ راه به کادو فروشی می‌رود.

پسر خانه را مرتب می‌کند و پیراهن کهنه‌ای که نو ترین لباسش است را می‌پوشد و با قیچی چند تا از موهایش را مرتب می‌کند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد می‌کند.

دختر به خانه‌ پسر می‌رسد. زنگِ در شکسته است. دختر با کلیدهای توی دستش، قسمتِ سالمِ درِ زنگ زده را می‌زند. 

کفش‌های تمیزش را دم در از پا بیرون می آورد و وارد می‌شود.

  • صابر نجارقابل

دیوارِ بیچاره هم خودش هم واژه‌ش جوریه که حس و حال منفی میده. ما اغلب جوری دربارش حرف زدیم که انگار یه موجود بد باشه! توی شعرا و قصه ها اون کسیه که فاصله میندازه بین دو چیز یا دو نفر. مثل مرز. تازه مرز با اینکه آدما رو از هم دور و گاهی دشمن کرده همیشه یه قداستی بهش میدیم. ولی به دیوار نه! تازه وقتی میخوایم بگیم پشتت هستیم میگیم مثل کوه،‌ در حالیکه ما پشتمونو به دیوار تکیه میدیم نه کوه! دقت کرده باشی حتی خیابون "وال استریت" دیگه برای کسی معنی دیوار نمیده! تا میشنویش، یاد پول و بورس و فیلم گرگ وال استریت میوفتی! الان دیگه حتی سایت دیوار هم پر شده از کفش زنونه و کلاه بردارهایی که بیعانه میخوان و بعد گوشیو خاموش میکنن!

از معدود جاهایی که به دیوار حس و حال مثبت دادیم، "دیوار مهربانی" بود. اونم بعد از یه مدتی جمع شد. 

ولی حاضرم باهاتون شرط ببندم دیوار چنان قدرت و جرات و آزادی به شما میده که کمتر چیزی میتونه بده.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۰۰
  • صابر نجارقابل

بخش دوم

سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشم‌ها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه‌ایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری می‌ساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه‌ای نمایان می‌شد.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۸
  • صابر نجارقابل

سر ظهر بود، پیرزن با جاروی توی دستش، کتک ملایم مادرانه‌ای به همشون زد غیر از یکیشون! بعد اونا رو مثل جوجه اردک از لای خاک و خُلِ کوچه جمع کرد و به خونه برگردوند. نمیدونم این بچه ها چه آتیشی سوزونده بودن ولی فکر کنم اونکه کتک نخورد بچه خاصی بود!

یادمه منم وقتی بچه بودم یبار شیطنت کرده بودیم و مادرم هر دو برادر و خواهرمو به باد کتک گرفت؛

راستش منم نقش سازنده‌ای توی خرابکاری داشتم.

توی دلم قرچ قروچ می‌کرد و بدجور آشوب بود که بعد از اینها میاد سراغ من و حسابی آخ و اوخم رامیوفته

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۳۵
  • صابر نجارقابل


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق

  • صابر نجارقابل

بسته را بلند میکند و رو به دخترک میگیرد. با لبخند می گوید: "بفرمایید خانم جوان، پاکت شماره 348 که امروز ساعت 8 صبح به اینجا رسید خدمت شما." دخترک که دامن کوتاه سفید پوشیده و تل موی خرگوشی روی سرش دارد بدون تعظیم کردن جواب می دهد: "مرسی کله گردالی، بوس بهت".

دخترک لی لی کنان دور می شود و او با همان لبخند برایش دست تکان می دهد. وقت کار به پایان رسید و بالاخره فرصت کرد یکبار دیگر محاسبات را انجام دهد. اینبار محاسبات بیشتر از قبل طول کشید. محاسبات را انجام داد، به دور خیره ماند.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • صابر نجارقابل

فهم من از اقتصاد کلان و اقتصاددان🔰🔰 به اقتصاددان ها و اقتصادخوانده ها برنخوره

به نظر من اقتصاد کلان شبیه یه یک موجود زنده پیچیده ست که در طی زمان پیچیده تر و بزرگتر هم میشه. یک موجود زنده بدون سر که دست و پاهای زیادی داره و درجهاتی در حرکته. اجزای داخلی و خارجی اون، مثل بازوها، دستها، پاها، شش ها، کبد ها و ... هر بار اندام جدیدی میسازن. عضو جدید، بر حرکت اندام های قبلی و کل بدنه اثر میذاره. پاها تا میان به سمت جلو حرکت کنن، دستها به دستگیره میچسبن، یکهو یک بازوی جدید محکم میزنه زیر پای اول! بعد یه اندام جدید متولد میشه و جا رو برای اندام دیگه تنگ میکنه و حتی حذفش میکنه. خلاصه این غول بی شاخ و دم، سرش به تهش پنالتی میزنه.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۳۸
  • صابر نجارقابل

کاربرد فلسفه کانت برای درک اَبر مشکلات سازمان - تنوع ادراکِ یک واقعیت - فلسفه در عمل،

 

یک مشکل بزرگ در سازمان وجود دارد و این یک واقعیت است که همه در مورد وجودِ آن مشکل اتفاق نظر دارند. اما درک هر کدام از افرادی که در ارتباط با مسئله هستند، متفاوت از فرد دیگر است. اخیرا با تعدادی از همکاران در خصوص اینکه هر کدام از مدیران وضعیت شرکت را متفاوت از دیگری درک میکنند به بحث نشسته بودیم. یکی فکر میکند مشکل سازمان بزرگ و ترسناک است، یکی فکر میکند مشکل سازمان قابل حل و جای نگرانی نیست، یکی فکر میکند مشکل آنقدرها هم بزرگ نیست، اما همه اتفاق نظر دارند که چیزی به اسم مشکل وجود دارد.

این ایده از درکِ مشکل سازمان را از داستان "در بیشه" و تحلیل فیلم "راشومون" توسط مهرداد پارسا که برگرفته از این داستان است به ذهنم رسید. که بسیار مشابه وضعیتی است که در سازمان های بزرگ با ذینفعان متفاوت با آن روبه رو هستیم. (یعنی مشکل و تفاوت در درک مشکل سازمان)

 

برای ارتباط بیشتر، کلیت داستان "در بیشه" را مطرح میکنم.

  • در جنگل یک تجاوز (به زن سامورایی) و یک قتل (مرگ سامورایی) اتفاق افتاده.
  • راهزن میگوید، من به زن تجاوز کردم، زن به او گفت پس برای اینکه دو مرد ننگ مرا نداند با شوهرم مبارزه کن تا یکی پیروز شود و من با مرد پیروز بمانم، پس شوهرش را کشتم.
  • زن می گوید راهزنی به من تجاوز کرد، فرار کرد و من شوهرم را کشتم و بعد خواستم خودم را بکشم ولی نتوانستم.
  • روح سامورایی (که در داستان به سخن آمده) میگوید، راهزن به همسرم تجاوز کرد، زنم از او خواست تا من را بکشد، راهزن دست من را باز کرد، زنم فرار کرد، من هم خودم را کشتم.
  • مرد هیزم شکن، که شاهد ماجرا بوده، میگوید راهزن به زن تجاوز کرد و به زن التماس میکرد که با من ازدواج کن، در نهایت با سامورایی مبارزه میکند و او را می کشد.

به این ترتیب، یک واقعیت عینی اتفاق افتاده است که قطعی است. قتل یک فرد. اما

  • صابر نجارقابل

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!"

  • صابر نجارقابل

تاکسی های سیدخندان تجریش یه مرد میانسال ژولیده ای داره پیراهناش اغلب کهنه ست آستینو میده بالا، دستش انگشتر و ساعت و اینا نداره، از روغن و زحم رو دستاش معلومه یه وقتا

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷
  • صابر نجارقابل
وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات