اولین باری که دزدی کردم کلاس اول ابتدایی بودم. روز اول مدرسه بود همه کلاس اولی ها
- ۴ نظر
- ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۴
اولین باری که دزدی کردم کلاس اول ابتدایی بودم. روز اول مدرسه بود همه کلاس اولی ها
امروز فرصت کردم کارهایی انجام بدم که انرژی زیادی ازم نمیگیره. مثل اتو کشیدن، شستن ظرفا، موتورسواری و اینجور کارها. وقتی مشغول این کارها میشم فکرم میره.
دختر لباسهای شیک و تمیزی میپوشد. هدیه ای که از قبل کادو پیچ کرده بود را برمیدارد و راه می افتد.
پسر، خانه را مرتب میکند و پیراهن کهنهای که نو ترین لباسش است را میپوشد و با قیچی چند تا از موهای سفیدش را مرتب میکند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد میکند.
دختر به خانه پسر میرسد.
دیوارِ بیچاره هم خودش هم واژهش جوریه که حس و حال منفی میده. ما اغلب جوری دربارش حرف زدیم که انگار یه موجود بد باشه! توی شعرا و قصه ها اون کسیه که فاصله میندازه بین دو چیز یا دو نفر. مثل مرز. تازه مرز با اینکه آدما رو از هم دور و گاهی دشمن کرده همیشه یه قداستی بهش میدیم. ولی به دیوار نه!
سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشمها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزهایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری میساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزهای نمایان میشد.
سر ظهر بود، پیرزن با جاروی توی دستش، کتک ملایم مادرانهای به همشون زد غیر از یکیشون! بعد اونا رو مثل جوجه اردک از لای خاک و خُلِ کوچه جمع کرد و به خونه برگردوند. نمیدونم این بچه ها چه آتیشی سوزونده بودن ولی فکر کنم اونکه کتک نخورد بچه خاصی بود!
یادمه منم وقتی بچه بودم یبار شیطنت کرده بودیم و مادرم هر دو برادر و خواهرمو به باد کتک گرفت؛
راستش منم نقش سازندهای توی خرابکاری داشتم.
توی دلم قرچ قروچ میکرد و بدجور آشوب بود که بعد از اینها میاد سراغ من و حسابی آخ و اوخم رامیوفته
اتاق تاریک بود، نوری که از پنجرهی نیمهباز به داخل میتابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار میکرد. بوی مرطوبِ خاک و چوبهای پوسیده، فضای خفهی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنهای در گوشهی اتاق، زیر پارچههایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشیهای قدیمی ترک خورده بود.
صدای آرام و منقطعِ نفسهایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفسهایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بیجان بالا میکشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطرههای خود را تسلیمِ سطح چوبی میکرد.
همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیشتر درک نکرده بود. شعلهی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایههای روی دیوار را شلاق میزد، میرقصاند، میانداخت و دوباره بلندشان میکرد. چشمانش نیمهباز، نگاهش به نقطهای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق
بسته را بلند میکند و رو به دخترک میگیرد. با لبخند می گوید: "بفرمایید خانم جوان، پاکت شماره 348 که امروز ساعت 8 صبح به اینجا رسید خدمت شما." دخترک که دامن کوتاه سفید پوشیده و تل موی خرگوشی روی سرش دارد بدون تعظیم کردن جواب می دهد: "مرسی کله گردالی، بوس بهت".
دخترک لی لی کنان دور می شود و او با همان لبخند برایش دست تکان می دهد. وقت کار به پایان رسید و بالاخره فرصت کرد یکبار دیگر محاسبات را انجام دهد. اینبار محاسبات بیشتر از قبل طول کشید. محاسبات را انجام داد، به دور خیره ماند.
فهم من از اقتصاد کلان و اقتصاددان🔰🔰 به اقتصاددان ها و اقتصادخوانده ها برنخوره
به نظر من اقتصاد کلان شبیه یه یک موجود زنده پیچیده ست که در طی زمان پیچیده تر و بزرگتر هم میشه. یک موجود زنده بدون سر که دست و پاهای زیادی داره و درجهاتی در حرکته. اجزای داخلی و خارجی اون، مثل بازوها، دستها، پاها، شش ها، کبد ها و ... هر بار اندام جدیدی میسازن. عضو جدید، بر حرکت اندام های قبلی و کل بدنه اثر میذاره. پاها تا میان به سمت جلو حرکت کنن، دستها به دستگیره میچسبن، یکهو یک بازوی جدید محکم میزنه زیر پای اول! بعد یه اندام جدید متولد میشه و جا رو برای اندام دیگه تنگ میکنه و حتی حذفش میکنه. خلاصه این غول بی شاخ و دم، سرش به تهش پنالتی میزنه.
کاربرد فلسفه کانت برای درک اَبر مشکلات سازمان - تنوع ادراکِ یک واقعیت - فلسفه در عمل،
یک مشکل بزرگ در سازمان وجود دارد و این یک واقعیت است که همه در مورد وجودِ آن مشکل اتفاق نظر دارند. اما درک هر کدام از افرادی که در ارتباط با مسئله هستند، متفاوت از فرد دیگر است. اخیرا با تعدادی از همکاران در خصوص اینکه هر کدام از مدیران وضعیت شرکت را متفاوت از دیگری درک میکنند به بحث نشسته بودیم. یکی فکر میکند مشکل سازمان بزرگ و ترسناک است، یکی فکر میکند مشکل سازمان قابل حل و جای نگرانی نیست، یکی فکر میکند مشکل آنقدرها هم بزرگ نیست، اما همه اتفاق نظر دارند که چیزی به اسم مشکل وجود دارد.
این ایده از درکِ مشکل سازمان را از داستان "در بیشه" و تحلیل فیلم "راشومون" توسط مهرداد پارسا که برگرفته از این داستان است به ذهنم رسید. که بسیار مشابه وضعیتی است که در سازمان های بزرگ با ذینفعان متفاوت با آن روبه رو هستیم. (یعنی مشکل و تفاوت در درک مشکل سازمان)
برای ارتباط بیشتر، کلیت داستان "در بیشه" را مطرح میکنم.
به این ترتیب، یک واقعیت عینی اتفاق افتاده است که قطعی است. قتل یک فرد. اما