در جنگل، یک تجاوز و یک قتل اتفاق افتاده 🌲🌲
کاربرد فلسفه کانت برای درک اَبر مشکلات سازمان - تنوع ادراکِ یک واقعیت - فلسفه در عمل،
یک مشکل بزرگ در سازمان وجود دارد و این یک واقعیت است که همه در مورد وجودِ آن مشکل اتفاق نظر دارند. اما درک هر کدام از افرادی که در ارتباط با مسئله هستند، متفاوت از فرد دیگر است. اخیرا با تعدادی از همکاران در خصوص اینکه هر کدام از مدیران وضعیت شرکت را متفاوت از دیگری درک میکنند به بحث نشسته بودیم. یکی فکر میکند مشکل سازمان بزرگ و ترسناک است، یکی فکر میکند مشکل سازمان قابل حل و جای نگرانی نیست، یکی فکر میکند مشکل آنقدرها هم بزرگ نیست، اما همه اتفاق نظر دارند که چیزی به اسم مشکل وجود دارد.
این ایده از درکِ مشکل سازمان را از داستان "در بیشه" و تحلیل فیلم "راشومون" توسط مهرداد پارسا که برگرفته از این داستان است به ذهنم رسید. که بسیار مشابه وضعیتی است که در سازمان های بزرگ با ذینفعان متفاوت با آن روبه رو هستیم. (یعنی مشکل و تفاوت در درک مشکل سازمان)
برای ارتباط بیشتر، کلیت داستان "در بیشه" را مطرح میکنم.
- در جنگل یک تجاوز (به زن سامورایی) و یک قتل (مرگ سامورایی) اتفاق افتاده.
- راهزن میگوید، من به زن تجاوز کردم، زن به او گفت پس برای اینکه دو مرد ننگ مرا نداند با شوهرم مبارزه کن تا یکی پیروز شود و من با مرد پیروز بمانم، پس شوهرش را کشتم.
- زن می گوید راهزنی به من تجاوز کرد، فرار کرد و من شوهرم را کشتم و بعد خواستم خودم را بکشم ولی نتوانستم.
- روح سامورایی (که در داستان به سخن آمده) میگوید، راهزن به همسرم تجاوز کرد، زنم از او خواست تا من را بکشد، راهزن دست من را باز کرد، زنم فرار کرد، من هم خودم را کشتم.
- مرد هیزم شکن، که شاهد ماجرا بوده، میگوید راهزن به زن تجاوز کرد و به زن التماس میکرد که با من ازدواج کن، در نهایت با سامورایی مبارزه میکند و او را می کشد.
به این ترتیب، یک واقعیت عینی اتفاق افتاده است که قطعی است. قتل یک فرد. اما هر کدام درک متفاوتی از کیفیت این واقعه دارند.
آندری برکسون، مفهومی دارد به نام تفریق یا کسر کردن ادراک. به این معنی که در میدانِ ادراکی ما، عناصر بیشماری برای درک شدن وجود دارند، اما هر کدام از ما براساس تفاوت های بیشماری که داریم (از جمله، منافع، ترجیحات، مهارت، زاویه دید و ...) موضوع را ادراک میکنیم و مسائل زائد را تفریق می کنیم.
به عبارت دیگر، ذهنِ هر کدام از طرفین ماجرا، درک متفاوتی از واقعه دارد. این تفاوت در ادراکِ یک مسئله (یا مشکل) به هیچ عنوان بد نیست (که در ادامه بیشتر به آن اشاره میکنم).
این داستان به خوبی نشان میدهد، که چگونه یه رویداد واحد (یا مشکل)، می تواند به شکل های متفاوتی ادراک شود و واقعیت از نگاه هر فرد متفاوت از فرد دیگری باشد. با اینکه مشکل برای همه آنها یکسان است، اما درک هر کدام از آنها از واقعیت، متفاوت است و در عین حال هیچ کدام از آنها میتواند درست نباشد. جالبتر اینکه با اندکی تغییر در منافع، ترجیحات، مهارت ادراکی، زاویه دیدِ افراد، می تواند درکِ هر فرد، تغییر کند.
این تفاوتها در ادراک همانطور که گفته شد، پدیده نکوهیده ای نیست، برعکس، این تفاوت ها در درک پدیده ها جریان میسازد. اگر درک همه یکسان بود، تفاوت سلیقه و تفاوت رفتار هم وجود نداشت، همانطور که تفاوت ِ درک یک سهامدار از وضعیت یک سهم منجر به تصمیم به فروش آن سهم می شود و درک سهامدار دیگری باعث خرید همان سهم می شود و این موضوع پویایی ایجاد خواهد کرد. اگر این تفاوت ها در ادراک، وجود نداشت، در حقیقت فردیتی هم وجود نداشت.
اگر به مشکل سازمان برگردیم، تفاوت ادراک ما از درکِ سازمان و مشکلات سازمان اگرچه در نگاه اول نگران کننده است، اما همزمان می تواند، پویایی و تعامل در سازمان ایجاد کند.
برداشت از این موضوع
بنابراین تنوع ادراکات در سازمان نه تنها یک چالش نیست، بلکه فرصتی برای پویایی و تعامل بیشتر است. تفاوتهای دیدگاهی موجب میشود که هر فرد از زاویه خاص خود به مسائل نگاه کند، که این امر میتواند به پیدا کردن راهحلهای خلاقانه و جامعتر منجر شود. اما برای بهرهبرداری از این تنوع، ضروری است که همه اعضای سازمان به تعامل و حل مسئله متعهد باشند نه صرفاً به درک خود از مسئله و به راه حلی که ارائه می کنند.
لذا هر یک از طرفین باید از تعصب نسبت به راهحلهای خود پرهیز کرده و به جای آن، نسبت به نتیجه و بهبود اوضاع مشترک (در اینجا سازمان) متعهد باشند.
برگرفته از تحلیل مهرداد پارسا (مترجم و پژوهشگر فلسفه) از "در بیشه"