وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر نجارقابل» ثبت شده است

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!"

  • صابر نجارقابل

تاکسی های سیدخندان تجریش یه مرد میانسال ژولیده ای داره پیراهناش اغلب کهنه ست آستینو میده بالا، دستش انگشتر و ساعت و اینا نداره، از روغن و زحم رو دستاش معلومه یه وقتا

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷
  • صابر نجارقابل

از سال ۱۹۵۷ تاکنون بیش از ۶ دهه است که صفحه‌های شطرنج شاهد رقابت بین موتورهای روباتیک شطرنج‌باز (انجین‌ها) بوده‌اند. این موتورها با اختلاف زیاد نسبت به قوی‌ترین انسان شطرنج بازی کردند، به طوری که دیگر کسی ادعای رویارویی با آنها را نداشت. قوی‌ترین انجین ساخته‌شده دست بشر که همواره به آن افتخار کرده است «استاکفیش» است. استفاده از انجین آن برای عموم رایگان و در دسترس است. انجین‌های شطرنج، محصول ترکیب هوش انسانی، پردازنده‌ها، آموزش‌ها و الگوریتم‌های انسانی هستند. این موتورها مصون از احساساتی شدن هستند و تحت تاثیر قهر و آشتی و دعواهای کاری قرار نمی‌گیرند. با توجه به این ویژگی‌ها، استاکفیش همواره موتور مقابل را شکست می‌دهد. این پیروزی‌ها اما با اختلاف بسیار ناچیز بوده‌اند و هیچ‌گاه استاکفیش به گونه‌ای شاخص انجین دوم را شکست نداده است. اما چیزی که در سال‌های اخیر بعد از ۶دهه نبرد انجین‌ها رخ داده، تحول غیرمنتظره، هیجان‌انگیز و صد‌البته نگران‌کننده در دنیای شطرنج بوده است که رخ نگرانی‌های آن به فراتر از صفحات شطرنج پا می‌گذارد.

  • صابر نجارقابل

- دکتر قلنجی خیلی باحاله، "استراتژی" تو دهنش نمیچرخه میگه "اوسترانگولی"! 

- دیدی چجوری شَتکش کردم؟ 

  • صابر نجارقابل
و
سربازهای تاریخ مصرف گذشته 🔰🔰 پیاده نظام مازاد بر نیاز
یادداشت هایی از صبحانه دانا

می دونم هر نسلی که هستی درد های خودت رو داری. اما ما از نسلی هستیم که با انگیزه دریافت یخچال
  • صابر نجارقابل

در سرزمین قصه ها پادشاهی در کاخ با شکوهش زندگی می کرد. با اینکه خادمان با پرهای بزرگ بادش می زدند، برایش نوشیدنی ها و خوراکی ها می آوردند، به شکار می رفت و گاهی هم در باغ قدم می زد، اما روزهایش بسیار خسته کننده شده بود. از تکرار روزها حوصله اش سر رفت و با خود گفت: «چکار کنم زندگی را از این خمودی خارج سازم تا شور و هیجانی هم وارد جامعه کرده باشم».

فکر کرد جنگی رابیاندازم، یا به جایی لکشرکشی بکنم، آسیاب بادی را ناپدید کنم، یا مالیات ذرت را زیاد کرده و دهقان های معترض را سرکوب کنم، یا شهر را آتش بزنم و از بالای تپه نگاهش کنم، یا بگویم هر کس بتواند در ماه قدم بزند دخترم را به او میدهم، یا جشنی بر پا کنم و همه مردم را یک لیوان شربت مهمان کنم؟! 

چشمش به دامن نخ نمای وزیر افتاد، ریشی خاراند و یادش آمد برای این گنده فرمایشات خزانه بسیار خالیست. باید تفریح ارزانتری یافت.

با وزیر حاذقش مشورتی کرد و به این نتیجه رسیدند ...

ادامه در صفحه روزنامه آسیا کلیک کنید

  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۰۰
  • صابر نجارقابل

مینی بوس قدیمی بنز

زد روی ترمز، دستش را به جلو دراز کرد و با دست دیگرش بوق ممتد گوش خراشی زد و داد زد: "گاوی مگه گوساله؟". با چشم هایی که خیلی برق نداشت جاده را نگاه کرد، جوری که انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به گاز دادن ادامه داد. راننده لاغر اندام یک پیراهن کهنه چارخانه که رنگش به سبز می زد را به تن داشت و آستینش را بار دیگر تا بالای آرنج با حالت پیروزمندانه ای تا زد و پوست سبزه و سوخته اش با آن موهای فرفری نمایان شد. دستش را که دور آن یک لونگ قرمز و کهنه تا نصفه پیچانده بود و نصف بقیه از گوشه دستش آویزان بود، سمت دنده برد و با یک حرکت داش مشتی دنده را عوض کرد. سپس سینه پدال گاز را جوری فشار داد که صدای نعره گاو از موتور مینی بوس قدیمی زبان بسته بلند شد و اندازه لوکوموتیو های قرن نوزده، دود سیاهی در فضای آن جاده زیبا در مسیر روستای ازمیغان به آسمان رفت و ناپدید شد. پس از هر بار که دنده را جا میزد و صدای گاز را تا عرش بالا میبرد، دستی به سیبیلش می کشید و دستش را به پهلو می گرفت پر گاز و پر خطر در آن جاده ناهموار جولان می داد و به صدای ساز دو تار کورمانجی که از ضبط پخش میشد و با صدای هوووووی جاده و غااااااای موتور، همچون تار و پود قالی در هم تنیده میشد گوش می داد؛ چنان بیخیال می رفت گویی هندوانه بار کرده و به بازار می برد تا بفروشد!

  • صابر نجارقابل
وبلاگ صابر نجارقابل
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات