وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صابر نجارقابل» ثبت شده است

سرباز تاریخ مصرف گذشته ♻ پیاده نظام مازاد بر نیاز

و
سربازهای تاریخ مصرف گذشته 🔰🔰 پیاده نظام مازاد بر نیاز
یادداشت هایی از صبحانه دانا

می دونم هر نسلی که هستی درد های خودت رو داری. اما ما از نسلی هستیم که با انگیزه دریافت یخچال

چگونگی خلق یک شگفتی از هیچ 😨 (عجیب ترین چیزی که دیده اید چیست؟)

در سرزمین قصه ها پادشاهی در کاخ با شکوهش زندگی می کرد. با اینکه خادمان با پرهای بزرگ بادش می زدند، برایش نوشیدنی ها و خوراکی ها می آوردند، به شکار می رفت و گاهی هم در باغ قدم می زد، اما روزهایش بسیار خسته کننده شده بود. از تکرار روزها حوصله اش سر رفت و با خود گفت: «چکار کنم زندگی را از این خمودی خارج سازم تا شور و هیجانی هم وارد جامعه کرده باشم».

فکر کرد جنگی رابیاندازم، یا به جایی لکشرکشی بکنم، آسیاب بادی را ناپدید کنم، یا مالیات ذرت را زیاد کرده و دهقان های معترض را سرکوب کنم، یا شهر را آتش بزنم و از بالای تپه نگاهش کنم، یا بگویم هر کس بتواند در ماه قدم بزند دخترم را به او میدهم، یا جشنی بر پا کنم و همه مردم را یک لیوان شربت مهمان کنم؟! 

چشمش به دامن نخ نمای وزیر افتاد، ریشی خاراند و یادش آمد برای این گنده فرمایشات خزانه بسیار خالیست. باید تفریح ارزانتری یافت.

با وزیر حاذقش مشورتی کرد و به این نتیجه رسیدند ...

ادامه در صفحه روزنامه آسیا کلیک کنید

معمّای نخبه های مینی بوسی

مینی بوس قدیمی بنز

زد روی ترمز، دستش را به جلو دراز کرد و با دست دیگرش بوق ممتد گوش خراشی زد و داد زد: "گاوی مگه گوساله؟". با چشم هایی که خیلی برق نداشت جاده را نگاه کرد، جوری که انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به گاز دادن ادامه داد. راننده لاغر اندام یک پیراهن کهنه چارخانه که رنگش به سبز می زد را به تن داشت و آستینش را بار دیگر تا بالای آرنج با حالت پیروزمندانه ای تا زد و پوست سبزه و سوخته اش با آن موهای فرفری نمایان شد. دستش را که دور آن یک لونگ قرمز و کهنه تا نصفه پیچانده بود و نصف بقیه از گوشه دستش آویزان بود، سمت دنده برد و با یک حرکت داش مشتی دنده را عوض کرد. سپس سینه پدال گاز را جوری فشار داد که صدای نعره گاو از موتور مینی بوس قدیمی زبان بسته بلند شد و اندازه لوکوموتیو های قرن نوزده، دود سیاهی در فضای آن جاده زیبا در مسیر روستای ازمیغان به آسمان رفت و ناپدید شد. پس از هر بار که دنده را جا میزد و صدای گاز را تا عرش بالا میبرد، دستی به سیبیلش می کشید و دستش را به پهلو می گرفت پر گاز و پر خطر در آن جاده ناهموار جولان می داد و به صدای ساز دو تار کورمانجی که از ضبط پخش میشد و با صدای هوووووی جاده و غااااااای موتور، همچون تار و پود قالی در هم تنیده میشد گوش می داد؛ چنان بیخیال می رفت گویی هندوانه بار کرده و به بازار می برد تا بفروشد!