مادر، کتکم بزن 👩👩👧
سر ظهر بود، پیرزن با جاروی توی دستش، کتک ملایم مادرانهای به همشون زد غیر از یکیشون! بعد اونا رو مثل جوجه اردک از لای خاک و خُلِ کوچه جمع کرد و به خونه برگردوند. نمیدونم این بچه ها چه آتیشی سوزونده بودن ولی فکر کنم اونکه کتک نخورد بچه خاصی بود!
یادمه منم وقتی بچه بودم یبار شیطنت کرده بودیم و مادرم هر دو برادر و خواهرمو به باد کتک گرفت؛
راستش منم نقش سازندهای توی خرابکاری داشتم.
توی دلم قرچ قروچ میکرد و بدجور آشوب بود که بعد از اینها میاد سراغ من و حسابی آخ و اوخم رامیوفته
ولی فکر کنم منو یادش رفت...
شایدم پس از کتک زدنِ دو نفر، باید یه سِت استراحت کرد...
نمیدونم ...
راستشو بخوای تا شب منتظرِ کتک بودم ولی خبری نشد!
یکبار دیگه هم وقتی توی کوچه از دوچرخه افتادم توی جوب، سر و صورتم ترکید و دوچرخه هم به فنا رفت؛ با سگ لرز و ترس برگشتم خونه. رسم بود وقتی بیرون از خونه اتفاقی برامون میوفتاد یه کتکی هم از مادرمون میخوردیم! که "بلا گرفته، اگه یه بلایی سرت اومده بود چه خاکی توی سرم میریختم، جواب پدرتو چی میدادم؟"
ولی باز هم کتک نخوردم! النگوهای شیشهای توی دست مادرم جلینگ جلینگ صدا میداد وقتی خاکهای روی لباسمو با دست میتکاند و الکی میگفت "ایشالله من بمیرم خلاص شم از دستتون". بعدشم یکی زد در باسنم و روانه خونه کرد!
روی ابرهای غرور بودم که من یه چیزیم هست که مثل بقیه کتک نمیخورم. مریض احوال و سرطانی که نیستم! لابد چون خیلی باهوشم و دوستم دارن منو نمیزنن. نه پدر و نه مادرم. الان که سالهاست هر دوشون از دنیا رفتن، توی فکر و خیالاتم به خودم افتخار میکنم که تونستم اینقد محبوبشون باشم.
برگردیم به کوچه ... پیرزن درو بست و برگشت که بره!
بچهی محبوبِ این پیرزن هم شاید مثل من، محبوبِ دلشه.
همینطور که این صحنه ها رو میدیدم، صداش کردم تا گپ ِ گفت الکی باهاش باز کنم.
صدامو بلند کردم گفتم: " آهای نهنه! خوبی؟ بچه ها چیکار کردن که اینجوری زدیشون؟!"
انگار یکم ترسید، شاید با خودش فکر کرد من ماموری چیزی هستم که این سوال رو میپرسم!
گفت:" نهنه جان بچن دیگه شیطونی میکنن!"
بعد پرسیدم: "پس چرا اون یکیو نزدی؟ اون آخری! بیشتر از بقیه دوستش داری؟"
پیرزن که انگار احساس میکرد حتما باید جوابمو بده وگرنه میبرمش زندان، اومد نزدیک!
نیمه خمیده با لباس های کهنه، اونقد نزدیک شد که تونستم چین های پیشونی و لرزش چونهش رو ببینم.
صداشو یواش کرد! چشماش یه جور خاصی ترسناک شد! انگار که از یه دنیای دیگه اومده یه راز گفته نشده رو بهم بگه!
گفت: "پسرم، اون بچه مادر نداره! من حق ندارم بزنمش... مشغول الذمه مادرش میشم..."
انگار که تیر خوردم! قلبم مچاله شد!
بعد هم باز چیزهایی گفت هیچی از حرفاشو نفهمیدم، نگاهم روی موهای با حنا قرمز شدش قفل موند، بعد هم پشت کرد و مثل غازهای شَل، لنگان لنگان دور شد!
برگشتم به همون روزی که کتک نخوردم، یه صدایی توی دلم فریاد میزد،
آهاااای...
پاشو...،
زنده شو،
کتکم بزن!