وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

خط سوم ✍

قوز می‌کند و ته خودکار را می‌جود. با دست چپ خودکار را لای انگشتان دست راست جا می‌دهد و محکم میگیرد. روسریش را که محکم زیر چانه اش گره زده، کمی به جلو می‌کشد. آب دماغش را با آستین پاک می‌کند. با کفِ دستش روی کاغذ میکوبد. نوک زبانش را بیرون می آورد و گاز می‌گیرد.

بالاخره یک خط عمودی روی کاغذ می‌کشد و یک خط افقی را بلافاصله به دنباله‌ی همان خط قبلی رسم می‌کند. آنقدر سریع این کار را انجام می‌دهد که گویی بارها آن را تمرین کرده است. نوک خودکار در همان نقطه متوقف می ماند.

مربی می‌گوید: "زود باش دختر، تو میتونی..."

بچه‌های دیگر خیره به دختر و دست خشک شده‌اش روی کاغذ، می‌مانند.

مربی ادامه می‌دهد: "خط سوم رو هم بکش عزیزم، کافیه خط دومی رو به اولی وصل کنی!"

دست و خودکارش روی همان نقطه میلرزد و زبانش را محکمتر گاز می گیرد. مربی شعر کودکانه ای را با آوازی ساده میخواند و شابلون مثلثی زرد رنگ را در دستانش تکان می دهد:

"سلام سلام آی بچه ها

کوچیکترا بزرگترا

سلام به روی ماهتون

به چشمون سیاهتون

میخواین بگم اسمم چیه؟

به من میگن سه گوش خانم

گوشه هامو ببین و ببین، اینه و اینه و این"

سپس می‌گوید: "یادته با هم مربع کشیدیم؟ تو که مربعو خوب بلدی دخترم... این از مربع راحتتره، فقط سه تا خط داره!"

او خیره به ناکجای کاغذ، بی حرکت مانده است.

دختر تپلی که کنار دستش نشسته، زبانش نصفه از دهانش بیرون و به انتظارِ خط سوم، انگشتان دوستش را نگاه می‌کند. صبرش تمام می‌شود، سرش را میخارانَد و در گوشش می‌گوید: "مگه تو خنگی؟ زود باش دیگه، هجده سالته...".

قطره عرقِ سردی، از پیشانیش سُر می‌خورد، به ابروها می‌رسد، راهش را به سمت شقیقه ادامه می‌دهد و کنار دروازه گوشش می‌ایستد. به صدا می‌آید، صدایش می‌کند، آوازی می‌خواند، از چیزهایی که نباید اینگونه باشند ولی هستند، چیزهایی که حقیقت ندارند ولی باور شدند، می‌گوید، از نبرد خیر و شر که پایانی ندارد و در آخر از شرمِ اجبار و تسلیم شدن برایش می‌خواند.

انگشتانِ لرزان، به حرکت در می‌آیند و به سمت نقطه اول، خودکار را هدایت می‌کنند. نوک خودکار در پوست کاغذِ سفید فرو رفته و همچون زمینی که شخم بزند به سختی پیش می‌رود. خط سوم که هیچ شباهتی با دو خط قبلی ندارد، در انتهای راهی پر از پیچ و خم، درست قبل از رسیدن به نقطه اول می‌ایستد. خودکار را برمی‌دارد. دختر، قطره را با پشت دست پاک می‌کند.

مربی فریاد می‌زند: "آفرین... تشویقش کنید"

صدای تشویق و هورای بچه ها کلاس را پر می‌کند. اما او همچنان به کاغذ خیره مانده است. در چشم‌هایش چیزی میان ترس و تردید موج می‌زند و زیر لب می گوید"این چه شکلیه؟".

  • صابر نجارقابل

نظرات  (۱)

فضای داستان رو دوست داشتم.

پاسخ:
مرسی نظر لطفته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی