وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

جانی واکر 🔪

این داستان را گوش کنید 🔊

 دانلود نسخه صوتی باکیفیت

در داستان کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی، شخصی به نام جانی‌واکر، برای ساختن جادویی که جاودانه‌اش می‌کند، به بچه گربه‌ها نیاز دارد. او بچه گربه‌ها را به دام می‌اندازد و به خانه خود میبرد، سپس آن‌ها را بی‌حس می‌کند و روی میز جراحی به پشت میخوابانَد، وِردی جادویی زیرِ لب می‌خواند و با حرکت سریع چاقو، سینه و شکمِ بچه گربه‌ها را می‌شکافد. سپس قلب آنها را در حالیکه هنوز می‌تپد، میخورد.

جانی‌واکر مدتی است در خیابان ما پرسه می‌زند  و برای بچه گربه‌ای که به تازگی بدنیا آمده است کمین می‌کند. اما گیر انداختن آن کار راحتی نیست. چون گربه‌ی گلباقالیِ زیبایی، همان حوالی مراقب بچه گربه است. آنگونه که پیداست، گربه‌ی زیبا، مادرِ بچه گربه است. همسایه‌ها او را "ترنج" صدا می‌کنند و به بچه بازیگوشش "نمک" می‌گویند. ترنج از سطل‌های آشغال همان حوالی، ته مانده غذا و یا استخوان‌هایی که ذره‌ای گوشت به سر و تهشان مانده، می‌آورد تا خودش و نمکِ پرجنب و جوش را سیر کند. ترنج گاهی زیر نور آفتاب روی سبزه‌ها به پهلو دراز می‌کشد و درحالیکه نمک مشغول شیر خوردن و ورز دادن شکم مادرش است، سر و صورت نمک را لیس می زند. نمک هم تمامِ مدت از خودش صدای خُرخُر دلنشینی درمی‌آورد و به این شکل نشان می‌دهد که با وجود همه سختی‌ها، از این لحظه‌ها لذت می‌برد.

ساعاتی از ظهر گذشته و گرمای آفتاب کمی کمتر شده است. ترنج با رنگ‌های سفید و نارنجی و سیاهش مانند زنی که بهترین لباس‌هایش را برای مهمانی پوشیده باشد، از پناه‌گاهش بیرون می‌آید، خمیازه‌ای می‌کشد و به دنبال او، سر و کله بچه‌اش هم پیدا می‌شود. نمک مانند بچه‌ای که ذوق لباس‌های نو داشته باشد با جست و خیز بیرون می‌آید و چشمان گِردش از فرط سیری و خوشحالی می‌درخشد. انگار که مادرش لباس مشکی و ماسک بچگانه بتمن روی صورتش گذاشته و کفش و دستکش‌های سفید را نیز با پیراهن سفیدی، برایش ست کرده است. کمی آن طرف‌تر مادرش کنار شمشادها لم می‌دهد و دمش را به آرامی می‌چرخاند. جانی‌واکر از دور بازی کردن‌های شادمانه بچه گربه را زیر نظر دارد.  

خورشید آماده‌ی فرو رفتن در کوه‌های شهر می‌شود. ترنج قبل از تاریکی باید به فکر پیدا کردن غذایی برای شب باشد. نمک را صدا میزند کمی با او بازی می‌کند، بغلش می‌کند، گوش‌هایش را آرام گاز می‌گیرد و نمک، جیغ دلبرانه‌ای میزند. ترنج که در دلش قند آب شده یکبار دیگر او را میچلاند. لُپ‌های نمک را که خاکی شده، با چند لیس سریع و پشت سرِ هم تمیز می‌کند و به او می‌فهمانَد که به پناهگاه بازگردد. نمک با قدم‌های ریز، ورجه وورجه کنان به پناهگاه برمی‌گردد. ترنج به تازگی سه بچه دیگرش را در همین خیابان از دست داد. یکی را زاغ‌ها کشتند، یکی دیگر را ماشین زیر کرد و دیگری هم گم شد. برای همین صبر می‌کند تا مطمئن شود نمک به خانه برگشته است.

ترنج مثل یک شکارچی از آن طرف خیابان دور می‌شود. جانی‌واکر از فرصت استفاده می‌کند، زیرچشمی نگاهی به اطراف می‌اندازد و به سمت پناهگاهِ نمک می‌رود. از زیرِ شنل مشکی بلندش، چیزی را بیرون می‌آورد و به صورت نامنظم جلوی پناهگاه بچه گربه می‌ریزد. بچه گربه بوی خوشی به دماغش رسیده، سرش را بیرون می‌آورد و تکه‌ ماهی‌های ریز شده را نگاه می‌کند که متوجه سایه‌ی غریبه‌ای می‌شود. تردید می‌کند. اما بوی ماهی او را بیرون می‌کشاند. جانی‌واکر عقب می‌رود تا بچه گربه نزدیک‌تر بیاید. نمک با ترس نزدیک می‌شود. درحالیکه نیم نگاهی به مرد سیاهپوش دارد تکه‌ای را از زمین برمی‌دارد و می‌خورد. جانی‌واکر به نرمی تور دسته داری از زیر شنل، بیرون می‌آورد و به سمت بچه گربه نشانه می‌رود. نمک که در آخرین لحظه متوجه حمله مرد سیاه‌پوش شده، جاخالی می‌دهد و با پاهای کوچکش به سمت پناهگاه می‌دود. جانی‌واکر شیرجه میزند و با دست، جلوی سوراخ پناهگاه را می‌گیرد. نمک به طرف دیگری فرار می‌کند. مرد ساهپوش خنده‌ای شیطانی می‌کند؛ چون می‌داند آن طرف کوچه راهی برای قایم شدن ندارد. از جایش بلند می‌شود و بچه گربه را دنبال می‌کند. به بچه گربه می‌رسد، کمی خم می‌شود، دستان بلندش را باز می‌کند و شنل سیاه مانند دیواری در مقابل بچه گربه‌یِ لرزان قرار می‌گیرد. بچه گربه نفس نفس می‌زند، از ترس گوش‌هایش به عقب خم شده و چشم‌هایش گرد شده است. جانی‌واکر نزدیک‌تر می‌شود که ناگهان "ترنج" از آن طرف کوچه پیدایش می‌شود و نمک را در محاصره جانی‌واکرِ گربه‌کُش می‌بیند.

مو به تن ترنج سیخ می‌شود، غذا از دهانش به زمین می‌افتد و شتابان به سمت مرد سیاهپوش حمله می‌کند. جانی‌واکر بچه گربه را با یک دست می‌گیرد و دست دیگرش را جلوی گربه‌ی مادر قرار می‌دهد. ترنج غُرّش می‌کند، می‌جهد و بازوی جانی‌واکر را چنگ میزند. جانی‌واکر با یک ضربه محکم ترنج را پرت می‌کند. قبل از اینکه ترنج دوباره حمله کند، به سرعت نمک را داخل کیسه پارچه‌ای می‌اندازد. ترنج فیف کنان دوباره به جانی‌واکر حمله می‌کند، اینبار به هوا می‌پرد و روی صورت جانی‌واکر خط عمیقی می‌اندازد. جانی‌واکر نعره بلندی می‌زند، کیسه از دستش می‌افتد و کلاهش به سمتی پرت می‌شود و با دو دست، ترنج را دورتر پرت می‌کند. مرد سیاهپوش تورِ دسته‌دار را برمی‌دارد و منتظر حمله بعدی گربه مادر می‌ماند. ترنج مکث کوتاهی می‌کند، جانی‌واکر، درشت هیکل و ترسناک، با زخمی روی صورت و موهای ژولیده و بلند و فَرق سر بی‌مو، درمقابلش ایستاده؛ صدای ناله‌های نمک از داخل کیسه به گوش می‌رسد. ترنج سرنوشت هولناک بچه‌هایی که به چنگش می‌افتند را به یاد می‌آورد. برای او، کور شدن جانی‌واکر تنها راه نجات عزیزترینش است. خشم فوران می‌کند، دندان‌هایش را نشان می‌دهد و فیف می‌کِشد، در دمش باد اندازد و مانند یک جنگجو دوباره به سمت جانی‌واکر حمله می‌کند. به هوا می‌پرد و پنجه‌هایش را آماده می‌کند تا در تنها چشمِ سالمِ پیرمرد فرو کند. جانی‌واکر تور را در هوا میچرخاند و ترنج را داخل تور گرفتار می‌کند. ترنج داخل تور دست و پا می‌زند، دندان‌هایش را نشان می‌دهد و مدام فیف می‌کشد. یکی از همسایه‌ها که سروصدای گربه‌ اذیتش کرده، پنجره را می‌بندد. یکی دیگر که شلوارک گل‌گلی به پا دارد، رو به پیرمرد می‌گوید:"آهای... ولش کن...". جانی‌واکر روی صورت ترنج چیزی اسپری می‌کند و ترنج بی‌حال و آرام می‌شود. پیرمرد نفس راحتی می‌کشد و خونِ روی صورتش را پاک می‌کند، آنگاه کلاه را برمیدارد و روی سرِ نیمه کچلش می‌اندازد. سپس نمک را در یک جعبه‌ی مخصوص حمل گربه می‌گذارد و ترنج را در جعبه دیگری قرار می‌دهد. هر دو جعبه را کنار هم، پشتِ وانت می‌گذارد و به سمت قتلگاه گربه‌ها حرکت می‌کند. اکنون دیگر خورشید غروب کرده و چیزی به آغاز شب نمانده است. نمک داخل جعبه از شدّت ترس خودش را جمع کرده و دمش می‌لرزد. مادر از لای میله‌ها، عزیزترینش را نگاه می‌کند، دستش را به او می‌رساند و روی صورت سیاه و سفیدِش می‌کشد. ماه طلوع می‌کند. پرهای لاجوردی از پشت نمک ظاهر می‌شوند، و دو بالِ کوچک، چند بار به‌هم می‌خورند و در پشتِ بازوهای نمک، بسته می‌شوند. ترنج حرکتِ نرمِ بال‌ها را می‌بیند، محو دستان سفیدِ نمک می‌شود، قطره اشکی در گوشه چشمش می‌نشیند. به او قول می‌دهد فردا صبح همه چیز بهتر خواهد بود، سپس برای دلگرمی آخرین فرزندش، شعر "آرزویِ شهرِ گربه‌ها" را سوزناک می‌خواند:

 

یه روز دوتایی فرار میکنیم یه روزی که خسته شدی

یه روز که توام از همه آدما شدی نا امید

سحر بیدارت میکنم میپریم با باد خزون

میسازیم یه کلبه ی امن لای جنگلای بلوط

یه روزی فرار میکنیم یه روزی که جون داره پات

یه روزی که دیدی نشد نرسید به هیچ جا صدات

سحر بیدارت میکنم میبوسم بالاتو برات

دوباره پرواز میکنیم اونجایی هیچکی نیاد

عزیزترینم شبونه میرسیم بیا که فردا به خونه میرسیم

یه روزی فرار میکنیم وقتی شده صبرت تموم

وقتی دیدی کردی همه جوونیتو پاشون حروم

سحر بیدارت میکنم بهت میدم خورشیدو نشون

میدونم راه دوره و سخت میخریم سختیشو به جون

یه روزی فرار میکنیم یه روزی که قلبته سرد

وقتی دیدی هیچ احدی واسه زخمات کاری نکرد

سحر بیدارت میکنم راه میوفتیم بی چمدون

نوبت ما هم میرسه صبح میشه ما هم شبمون

عزیزترینم شبونه میرسیم بیا که فردا به خونه میرسیم

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی