وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

تورم خانمانسوز است، اگر دین ندارید لااقل به تورم حساس باشید.

هر اقتصادخوانده ای که بهتون گفت: بالاخره تورم برای اقتصاد لازمه؛ با پشت دست بزنید تو دهنش، شاید شما کامل ندونید چرا زدین، اما اون دقیقا میدونه چرا خورده.
🔰🔰🔰🔰
در گزارشی که اخیرا توسط سرمایه گذاری دانایان با قلم منصور شاکریان و بازنویسی دکتر عبده تبریزی منتشر شده، نکات بسیار جالبی درباره تورم ایران رو با نگاهی علمی و به شکلی ساده و همه فهم بیان کردن که به راحتی میتونید مبنای تصمیامت اقتصادیتون قرار بدین.
خوندن این گزارش مختصر رو خیلی بهتون توصیه میکنم چه اگه میخواین سرمایه گذاری بکنید، چه دلار و طلا میخواین بخرین و یا هر تصمیم اقتصادی دیگه.
توی این گزارش تورم رو برای سال های پیشِرو رقم های بالا پیش بینی کرده و دلایل اینکه چجوری میشه که هم با فروشِ نفت بیشتر و هم با فروشِ نفت کمتر، در ایران دچار تورم میشیم رو توضیح داده.
🔰
اینجا فقط یکی از نمودارهایی که میتونه عمق فاجعه در ایران رو نشون بده رو براتون آوردم تا یه توضیح مختصری بدم.

آموزش یک راهکار ساده برای زدن جیب ما (غیب کردن گنجشک ها ❤ 100% تضمینی)

روزی ساده دلی دو عدد گنجشک گرفت و به بازار رفت تا آنها را بفروشد. در بازار هر دو گنجشک را به شخص مکّاری سپرد تا دستی به آب برساند و برگردد.
شخص مکّار، یکی از گنجشکها را در کیفش گذاشت.
ساده دل وقتی برگشت و فقط یکی از گنجشک ها را در دست آن مرد دید با تعجب پرسید:
"پس اون یکی کو؟!"

طلا چی میشه؟ یک خاطره بازی تاریخی از درسهای اقتصاد

سال 1944 جنگ ها تموم شدن و 44 کشور تصمیم گرفتن برای آینده جهانِ بعد از جنگ جهانی دوم تصمیم بگیرن و بهترین سیستم پولی رو طراحی کنن. بنابراین در اجلاسی به نام برتن وودز جمع شدن و چایی و شیرینی خوردن و برای کره زمین تصمیم های بزرگی به بزرگی مشکلات امروز گرفتن. (برتن وودز نام مکان برگزاری اجلاسه)
آمریکا گفت آقا چه کاریه همتون طلا نگهداری میکنید، طلاها رو بدین من نگه دارم رسید طلاها رو هم بهتون میدم با مُهر و امضا. (نمیدونم چرا حس میکنم پیشنهاد دهنده این ایده برادران دالتونا بودن) این کشورها هم تصمیم گرفتن طلاها رو به آمریکا بدن براشون نگه داره، در عوض دلار آمریکا رو به عنوان ذخیره نگه دارن (چه فکر بکری طلا های سنگین و جاگیر رو بدی کاغذهای خوش طرح و رنگ بگیری
) و هر انس طلا هم 35 دلار قیمت گذاری شد و آمریکا هم تعهد کرد هر زمان هر کی بخواد میتونه دلار بیاره و با همین قیمت یعنی 35 دلار بهشون طلا بده.

الو سِد یاسر امروز یوان چند؟! عهه باز گرون شد؟!

در روزگاران قدیم اربابی، الاغی داشت و آنگونه که از خصلت کریمان بدور باشد به الاغ بیچاره بسیار ستم روا همیداشت و یونجه و کاه برو تنگ میداد و الاغ مفلوک قصه نالان تر همی گشت.
الاغ مشروح الحال به تضرع و زاری از خدای عزّوجل طلب کرد که اربابش بمیرد تا ارباب بهتری برو سوار شود و کاه و جاه بهتری یابد.
😢
ازقضی ارباب شبی بخسبید و به چاشت برنخواست و رَحمه اللهُ مَن یَقرَا الفاتِحهً مَع الصَلَوات شد.
🙌

حفاری، اردوگاه کار اجباری صنعت نفت

این خلاصه ای از یک تحلیل برمبنای داده های واقعی (صورت های مالی صنعت حفاری) در قالب یک داستان است.

«ولش کن اسناد مناقصه رو نمیخواد ببینی، توی این مناقصه نمیریم» صدای پشت تلفن چیز دیگری را توضیح داد، صدایش را بلندتر کرد و گفت:«برادرِ من، میگم شرکت نمیکنیم بحثی نداریم که! جلسه دارم فعلا ...». با عصبانیت تلفن را گذاشت و توی لپ هایش باد انداخت و فوت کرد، "فوووووووو، آخر سالی چه گرفتاری شدیم!"

در پیشگاه جوخه تصمیم

ساعت دیواری با عقربه های طوسی، دوازده نیمه شب را در سکوت اتاق جار می زد و بیشتر از 5 ساعت برای تصمیمش مهلت باقی نمانده بود. چراغ را خاموش کرد، از زیر نور کم سویی که از تیر برق کوچه همچون حریر طلایی به داخل اتاق گسترده شد به روژدا و روژمان که معصومانه در خواب بودند، با اندوه سنگینی نگاه کرد. فردا به مترو نمیرفت. برای همین کیسه مشکی بزرگی که پر از خرت و پرت های دستفروشیش بود را با تقلای دستان لاغرش، در کیسه بزرگ دیگری جا داد. آن را محکم گره زد و در گوشه کمد، لای بقیه وسایل چپاند. به اتاق نیمه تاریک برگشت، کنار روژمان به آرامی نشست. خاک کیسه مشکی که روی دستش مانده بود را با شلوار رنگ و رو رفته اش پاک کرد، سپس با بغض خسته ای که درون چشمانِ نمناکش باد کرده بود به روژمان نگاه کرد. به نرمی نوازشش کرد و زیر لب زمزمه کرد: "مامان قربونت بره پسرکم". کنار روژدا به آرامی دراز کشید، با سر انگشتانش کمی با پوست لطیف گونه های نوزادش عشق بازی مادرانه ای کرد و بوسه ای از عمق قلبش روی گونه اش گذاشت و به سقفِ ترک خورده خیره شد. خسته بود اما هجوم افکار پریشانش، پرنیان خواب را از چشمانش پس می زد. پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون خزید؛

صبحونه خوردن ممنوع

اینجا صبحونه خوردن پشت میز ممنوعه. هر بار که خواستم این کارو بکنم غر های آقای نصرتی و کیمیا بربری ترد و تازه رو کوفتم کرد. صبح چارشنبه که رسیدم با اینکه خیلی هم زود نبود، اما غیر از نازنین قاجار و خانم افشار و آقای نصرتی هیشکی نبود. از یخچال چند تا تیکه بربری گذاشتم مایکروفر و ته پنیر سفیدو ریختم رو ظرف یبار مصرف و توی ماگی که عکس تویوتای قدیمی روش نقاشی شده و یادگار زهرا تهمتنه، چایی شیرین درست کردم. بفرما ... بفرما ... تعارف ... تعارف ... بالاخره قاجار گفت منم صبحونه میخورم. خدا رو شکر قاجار رژیم داره و خیلی نگران اینکه زیاد بخوره نبودم. همونجا پشت یه میز خالی شروع کردیم که خانم افشار هم گفت منم یه تیکه بربری برمیدارم!

معمّای نخبه های مینی بوسی

مینی بوس قدیمی بنز

زد روی ترمز، دستش را به جلو دراز کرد و با دست دیگرش بوق ممتد گوش خراشی زد و داد زد: "گاوی مگه گوساله؟". با چشم هایی که خیلی برق نداشت جاده را نگاه کرد، جوری که انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به گاز دادن ادامه داد. راننده لاغر اندام یک پیراهن کهنه چارخانه که رنگش به سبز می زد را به تن داشت و آستینش را بار دیگر تا بالای آرنج با حالت پیروزمندانه ای تا زد و پوست سبزه و سوخته اش با آن موهای فرفری نمایان شد. دستش را که دور آن یک لونگ قرمز و کهنه تا نصفه پیچانده بود و نصف بقیه از گوشه دستش آویزان بود، سمت دنده برد و با یک حرکت داش مشتی دنده را عوض کرد. سپس سینه پدال گاز را جوری فشار داد که صدای نعره گاو از موتور مینی بوس قدیمی زبان بسته بلند شد و اندازه لوکوموتیو های قرن نوزده، دود سیاهی در فضای آن جاده زیبا در مسیر روستای ازمیغان به آسمان رفت و ناپدید شد. پس از هر بار که دنده را جا میزد و صدای گاز را تا عرش بالا میبرد، دستی به سیبیلش می کشید و دستش را به پهلو می گرفت پر گاز و پر خطر در آن جاده ناهموار جولان می داد و به صدای ساز دو تار کورمانجی که از ضبط پخش میشد و با صدای هوووووی جاده و غااااااای موتور، همچون تار و پود قالی در هم تنیده میشد گوش می داد؛ چنان بیخیال می رفت گویی هندوانه بار کرده و به بازار می برد تا بفروشد!

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

متن کامل شعر و دانلود دکلمه آن در ادامه مطلب

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

متن کامل شعر و دانلود دکلمه آن در ادامه مطلب