عطر قرمه سبزی 🍛
روی صندلی چوبی، روبه روی آینه نشست و موهای موج دار و بلندش را رها کرد. عطر را روی بدن ظریفش پخش کرد و نیم نگاهی به من میکرد. نگاهی مثل انتظار شاید انتظار برای یک بوسه بر پیشانی یا شانه زدن موهای بلند و پر پیچ و تابش. بلند شد و سمت پنجره رفت. مثل همیشه شروع به ایراد گرفتن از من کرد.
- این پرده ها رو بکش کنار تا خونه اینقد تاریک نباشه
چرخ زنان سمت کمد لباس هایم رفت. سری از روی تاسف تکان داد و لبخندی زد. لباس هایم را روی تخت رها می کرد و من فقط محو تک تک حرکات شیرینش بودم. پیراهن زردی را روی دستش انداخت و دکمه های لباسم را دانه دانه باز می کرد.
- چرا اینقد لباس مشکی می پوشی وقتی رنگ روشن بهت میاد؟
- خب مشکی قشنگتره
- نه قشنگ نیست
- چرا؟
- دلگیره
- ولی قشنگه ها
با کلافگی چشمانش را در حدقه چرخاندو و نفس عمیقی کشید.
پیراهن را به تن کردم و با خنده به غر زدن های مداومش گوش سپردم که عطر قرمه سبزی کل فضای خانه را احاطه کرد. نگاهی به آشپزخانه انداخت و با عجله به آنجا رفت
- غذا هم آماده ست.
- چه کردی خانوم به به عجب عطر و بویی.
تمام مدت او را نگاه می کردم و به لحظه های زیبایمان فکر می کردم. قدمی به سمتش برداشتم خواستم به او نزدیک شوم که ناگهان چشم هایم باز شد.
روی تخت در یک اتاق تاریک و دلگیر که پرده های توسی روی پنجره و نور را پوشانده بودند و میزی که خالی از عطر و ماتیک های زنانه بود. لباس هایم هنوز سیاه و تیره بودند و هیچ پیراهن زردی درون کمد من وجود نداشت.
و عطر قرمه سبزی که هرگز در خانه من پخش نشد.
پ.ن. این داستان رو من ننوشتم نویسنده رو هم نتونستم پیدا کنم.
پ.ن2. عکس ها رو هوش مصنوعی ساخته.