در پیشگاه جوخه تصمیم
ساعت دیواری با عقربه های طوسی، دوازده نیمه شب را در سکوت اتاق جار می زد و بیشتر از 5 ساعت برای تصمیمش مهلت باقی نمانده بود. چراغ را خاموش کرد، از زیر نور کم سویی که از تیر برق کوچه همچون حریر طلایی به داخل اتاق گسترده شد به روژدا و روژمان که معصومانه در خواب بودند، با اندوه سنگینی نگاه کرد. فردا به مترو نمیرفت. برای همین کیسه مشکی بزرگی که پر از خرت و پرت های دستفروشیش بود را با تقلای دستان لاغرش، در کیسه بزرگ دیگری جا داد. آن را محکم گره زد و در گوشه کمد، لای بقیه وسایل چپاند. به اتاق نیمه تاریک برگشت، کنار روژمان به آرامی نشست. خاک کیسه مشکی که روی دستش مانده بود را با شلوار رنگ و رو رفته اش پاک کرد، سپس با بغض خسته ای که درون چشمانِ نمناکش باد کرده بود به روژمان نگاه کرد. به نرمی نوازشش کرد و زیر لب زمزمه کرد: "مامان قربونت بره پسرکم". کنار روژدا به آرامی دراز کشید، با سر انگشتانش کمی با پوست لطیف گونه های نوزادش عشق بازی مادرانه ای کرد و بوسه ای از عمق قلبش روی گونه اش گذاشت و به سقفِ ترک خورده خیره شد. خسته بود اما هجوم افکار پریشانش، پرنیان خواب را از چشمانش پس می زد. پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون خزید؛