وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

در پیشگاه جوخه تصمیم

ساعت دیواری با عقربه های طوسی، دوازده نیمه شب را در سکوت اتاق جار می زد و بیشتر از 5 ساعت برای تصمیمش مهلت باقی نمانده بود. چراغ را خاموش کرد، از زیر نور کم سویی که از تیر برق کوچه همچون حریر طلایی به داخل اتاق گسترده شد به روژدا و روژمان که معصومانه در خواب بودند، با اندوه سنگینی نگاه کرد. فردا به مترو نمیرفت. برای همین کیسه مشکی بزرگی که پر از خرت و پرت های دستفروشیش بود را با تقلای دستان لاغرش، در کیسه بزرگ دیگری جا داد. آن را محکم گره زد و در گوشه کمد، لای بقیه وسایل چپاند. به اتاق نیمه تاریک برگشت، کنار روژمان به آرامی نشست. خاک کیسه مشکی که روی دستش مانده بود را با شلوار رنگ و رو رفته اش پاک کرد، سپس با بغض خسته ای که درون چشمانِ نمناکش باد کرده بود به روژمان نگاه کرد. به نرمی نوازشش کرد و زیر لب زمزمه کرد: "مامان قربونت بره پسرکم". کنار روژدا به آرامی دراز کشید، با سر انگشتانش کمی با پوست لطیف گونه های نوزادش عشق بازی مادرانه ای کرد و بوسه ای از عمق قلبش روی گونه اش گذاشت و به سقفِ ترک خورده خیره شد. خسته بود اما هجوم افکار پریشانش، پرنیان خواب را از چشمانش پس می زد. پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون خزید؛

صبحونه خوردن ممنوع

اینجا صبحونه خوردن پشت میز ممنوعه. هر بار که خواستم این کارو بکنم غر های آقای نصرتی و کیمیا بربری ترد و تازه رو کوفتم کرد. صبح چارشنبه که رسیدم با اینکه خیلی هم زود نبود، اما غیر از نازنین قاجار و خانم افشار و آقای نصرتی هیشکی نبود. از یخچال چند تا تیکه بربری گذاشتم مایکروفر و ته پنیر سفیدو ریختم رو ظرف یبار مصرف و توی ماگی که عکس تویوتای قدیمی روش نقاشی شده و یادگار زهرا تهمتنه، چایی شیرین درست کردم. بفرما ... بفرما ... تعارف ... تعارف ... بالاخره قاجار گفت منم صبحونه میخورم. خدا رو شکر قاجار رژیم داره و خیلی نگران اینکه زیاد بخوره نبودم. همونجا پشت یه میز خالی شروع کردیم که خانم افشار هم گفت منم یه تیکه بربری برمیدارم!

معمّای نخبه های مینی بوسی

مینی بوس قدیمی بنز

زد روی ترمز، دستش را به جلو دراز کرد و با دست دیگرش بوق ممتد گوش خراشی زد و داد زد: "گاوی مگه گوساله؟". با چشم هایی که خیلی برق نداشت جاده را نگاه کرد، جوری که انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به گاز دادن ادامه داد. راننده لاغر اندام یک پیراهن کهنه چارخانه که رنگش به سبز می زد را به تن داشت و آستینش را بار دیگر تا بالای آرنج با حالت پیروزمندانه ای تا زد و پوست سبزه و سوخته اش با آن موهای فرفری نمایان شد. دستش را که دور آن یک لونگ قرمز و کهنه تا نصفه پیچانده بود و نصف بقیه از گوشه دستش آویزان بود، سمت دنده برد و با یک حرکت داش مشتی دنده را عوض کرد. سپس سینه پدال گاز را جوری فشار داد که صدای نعره گاو از موتور مینی بوس قدیمی زبان بسته بلند شد و اندازه لوکوموتیو های قرن نوزده، دود سیاهی در فضای آن جاده زیبا در مسیر روستای ازمیغان به آسمان رفت و ناپدید شد. پس از هر بار که دنده را جا میزد و صدای گاز را تا عرش بالا میبرد، دستی به سیبیلش می کشید و دستش را به پهلو می گرفت پر گاز و پر خطر در آن جاده ناهموار جولان می داد و به صدای ساز دو تار کورمانجی که از ضبط پخش میشد و با صدای هوووووی جاده و غااااااای موتور، همچون تار و پود قالی در هم تنیده میشد گوش می داد؛ چنان بیخیال می رفت گویی هندوانه بار کرده و به بازار می برد تا بفروشد!

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

متن کامل شعر و دانلود دکلمه آن در ادامه مطلب

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

متن کامل شعر و دانلود دکلمه آن در ادامه مطلب

درس اول

هر که از مخاطره ترسد به بزرگی نرسد


درس آخر

از مکافات عمــل غافل مشو
گندم ز گندم روید و جو ز جو