علی یکی از دوستان من است اون مانند هر جوان دیگری مال همان دوره ای است که روی دیوار ها با شابلون و اسپری مشکی می نوشتند: «چه پسر چه دختر، دو بچه کافیست». پر واضح است که این جمله ی هشدار دهنده، از نوشداروی بعد از مرگ سهراب هم بی خاصیت تر بود. چونکه علی به برکت تلاش های پدر و مادرش، 8 خواهر و برادر تنی و 3 عدد هم ناتنی دارد. علی فرزند آخر خانواده در این سلسله است.
کمی فضای خانه و خرده فرهنگ های خانواده علی را برایتان ترسیم کنم تا حس همزادپنداریتان با علی روشن شود و به درک حال و روز علی هم کمکی کرده باشیم. در خانه علی اگر دیر از خواب بیدار شوی نتنها کالری کافی برای ادامه حیات در طول روز را بدست نخواهی آورد، بلکه از پوشیدن لباس های سایز مناسب و رنگ دلخواه هم محروم خواهی شد. مخصوصا کفش های کتانی سفید که بند های سبز دارد. علی به دلیل مقررات منع پوشش جوراب تا 9 سالگی اجازه پوشیدن جوراب را پیدا نکرد، به این خاطر که در خانه آنها سنّ جوراب وجود داشت و تا قبل از آن سن اجازه پوشیدن جوراب را ندارید.
بسته به ترتیبی که به دنیا آمده اند (و نه تحصیل و تلاش)، درجه ای از ارشدیت به هر فرد داده می شود، که جایگاه هر شخص بر سر سفره غذا را تعیین می کند. علی همیشه آخرِ سفره آن گوشه که نصف ران و باسنش از فرش خارج می شد، می نشست. افرادی که به بالای سفره نزدیکتر بودند به مقدار و تنوع بیشتری از غذاها دسترسی داشتند و می توانستند با غذایشان حتی دو لیوان دوغ هم بخورند. به سمت پایین سفره که میرفتی، استخوانی که ذره گوشتی به سر و ته آن چسبیده، اگر میرسید، مزید امتنان بود و مفرّح ذات، اما قطعا مُمِدّ حیات نبود. در پایین سفره اگرچه غذای زیادی باقی نمیماند و بیشتر از نصف لیوان دوغی که با آب رقیق شده بود هم نمیتوانستی بخوری، اما خوبی هایی هم داشت، مثلا مجبور نبودی با رعایت ادب و این جور چیزهای سختگیرانه غذایت را بخوری و میتوانستی کاسه خورش را توی بشقاب برنج چپه کنی و تا میتوانی همش بزنی و با دو دست بالا بفرستی. در کل، آنجای سفره اگرچه رونق نداشت اما صفا داشت. حتی صفا در جاهای دیگر زندگیش هم به وفور دیده می شد، مثلا اگر میخواست توپ بازی کند، هیچ گاه با کمبود همبازی مواجه نمی شد، تنها مشکل این بود که برنده نمیشد که مسئله خاصی هم نبود.
در نهایت علی علیرغم وجود رقابت های جانکاه بر سر غذا و لباس، بزرگ شد و دانشگاه رفت و درسش تمام شد و کار و شغلی هم دست و پا کرد. اما هنوز خوشحال نبود و انگار رقابت و مشقّت به روتین زندگیش تبدیل شده بود. زندگی نباید آنقدرها هم سخت می بود! روزی که سوار خطی های سیدخندان-شریعتی بود مثل همیشه از هر دری سخنی با راننده به میان آمد. تاکسی سبز بود و نوارهای شطرنجی مشکی داشت. راننده های این تاکسی ها متخصص تحلیل انرژی های سبز، مسائل زیست محیطی و تجارت کربن هستند با این حال در تحلیل مسائل سیاسی و فرهنگی ناتوان نیستند؛ اگر مسیر شما طولانی باشد که تحلیل های خوبی گیرتان خواهد آمد؛ اگر هم زود میخواهید پیاده شوید با دستی روی فرمان و لبی به سیگار و دکمه باز پیراهن، از گوشه چشم، جمله "کار خودشونه!" را تحویلت می دهند و پُک بعدی را به سیگار می دهند.
داستان علی را از زبان خودش تعریف میکنم تا چیزی از شکر و نمکش کم نشود.
صابر یک روز سوار تاکسی شدم و برای اینکه با حالت گرفته و نالان چهره راننده همراهی کرده باشم گفتم: «عجب زندگی چرتی شده». راننده هم از خدا خواسته که سر صحبت باز شود حرفش را به جمله من گره زد: «تازه از این بدتر هم میشه کجای کاری» با گرهی روی ابروهایش ادامه داد: «پارسال دلار 25تومن بود الان 55 تومنه، این مقدار جهش توی نرخ ارز، تورم رو خیلی بالا میبره چونکه 80% تولید داخل هم وابسته به ارزه، جدا از این انتظارات تورمی خیلی فزاینده ست و دیگه خیال نکن بتونی خونه و ماشین بخری». بعد سیگارش را انداخت بیرون و با گوشه چشم نگام کرد: «تا جوونی پاشو دُمتو بذار رو کولت از این مملکت برو عمرتو مثل من تلف نکن!» من که از تحلیل عمیق اقتصادیش فکم باز مانده بود گفتم: «حاجی برگام جدی؟!» گفت: «آره به جدم...». بدون اینکه متوجه شود چیزهایی که گفت بود را در نوت گوشیم یادداشت کردم تا در گزارش تحلیل بازاری که برای شرکت انرژی دانا می نوشتم استفاده کنم. اولین بار نبود که از تحلیل های تاکسی در گزارش های شرکت استفاده می کردم!
اما این بار سریعاً و عمیقاً تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفتم و تصمیم گرفتم مدارک تحصیلیم را ترجمه کنم و به اولین بورسیه فول فاندی که هر جای کره زمین هم شده باشد مهاجرت کنم. بالاخره بورسیه و مقصد مورد نظرم را یافتم، اوکازیون بود؛ بورسیه تحصیلی بدون نیاز به مدرک زبان، فقط با معدل پایین، بدون شرایط سنّی، فقط با داشتن ترجمه رسمی مدارک تحصیلی و کارت ملی در کشور زیبای تانزانیا. شرایطشان کمی مشکوک بود نمیدانستم چه قصدی دارند اما بد به دلم راه ندادم، ان شالله که قرار است درس بخوانیم. نام خدا را بردم و پا در رکابش گذاشتم.
در تلاش و تقلای تهیه و تنظیم مدارک مهاجرت بودم. از استاد های دانشگاه، اگرچه به دل راضی نبودند زیر آن جمله های تحسین برانگیز را درباره من امضا کنند، توصیه نامه گرفتم. به مرحله دردناک خریداری مدارک تحصیلی رسیدم. از سال ها قبل شنیده بودم که مسئولین به دنبال چاره اندیشی برای معضل فرار مغز ها هستند تا مانع از مهاجرت نیروی متخصص شوند. بخاطر این فکر و تلاش مسئولانه ی مسئولان کشورم خیلی شگفت زده بودم و با خودم میگفتم "دمشون گرم، میخوان ایرانو برای نخبه ها جذاب کنن تا فرار نکنن!". تا اینکه راه حل مسئولان همچون گرز اسفندیار بر سرم فرود آمد؛ متوجه شدم مسئولان با 10 برابر کردن هزینه آزادسازی مدارک در سال 1402 راه حل خلاقانه ای برای جلوگیری از مهاجرت دانشجویان فراهم کرده اند، تا به جای فرار به فکر ساختن ایران باشند.
نا امید نشدم، ماشین حساب را برداشتم و طبق مصوبه امور دانشجویی به محاسبه هزینه آزادسازی مدارک پرداختم، بالاخره با انجام محاسبات مهندسی معکوس و بکارگیری روش های غیر خطی و مقداری هم مشتق و انتگرال، توانستم رقم 125.000.000 تومان را بدست آورم. یک لحظه نگران شدم که نکند تعداد صفر های حسابم از این عدد کمتر باشد! گوشی را برداشتم و مانده حساب همه بانکها را گرفتم و عملیات جمع را انجام دادم. با گفتن عدد مانده حسابم شما را اندوهگین نمیکنم، اما همین را بدانید اگر دو بار از 125.000.000 جذر بگیریم و بر عدد Pi تقسیم کنیم و به سمت پایین گرد کنیم به عدد مورد نظر میرسیم. (مدیونی اگه ماشین حساب دستته اینو حساب نکنی)
خائب و بی بهره شدم، دو زانوی خودم را به تنگی بغل کردم و جوری که فوکول موهایم بهم نریزد سرم را روی زانوهایم گذاشتم. همان لحظه تصمیم گرفتم برای زندگیم یه برنامه عالی بریزم و همه قید های، پول (که الان میدانی چقدر است)، قیافه ( اگر بخندی سرت می آید)، سن (35 کم کارکرد خط و خش جزئی تخفیف پای معامله)، امکانات (اندکی بهتر از شعب ابی طالب)، ارتباطات (خودم و خودت)، محبوبیت (بهتر است نگویم) و ... را در نظر بگیرم. مصمّم شدم تا با در نظر گرفتن همه جوانب و با بکارگیری خرده دانشی در استراتژی و برنامه ریزی، جامعترین و بهترین برنامه را برای مابقی سال های زندگیم اتخاذ کنم. چشم هایم را بستم. در تاریکی چشم هایم حلقه های سفیدِ نامتقارنِ بزرگ شونده را میدیدم؛ در اندیشه های عمیقی فرو رفتم. اینگونه مواقع قدرت محاسبات ذهنم به قدری زیاد می شود که میتوانم پیچیده ترین معماها را حل کنم. حرکت گلوبول های خون را در مویرگ های مغزم احساس می کردم، دسته ای گلوکز می برند و دسته ای دیگر اکسیژن برای حل محاسبات بار کرده بودند. حلقه های سفید نا متقارن سرعت گرفته بودند و معلوم بود پروسه محاسبات به درستی در حال انجام بود. یک آهنگ انگیزشی هم در سرم پخش شد و نمودار ها و اعداد و ارقام و خطوط و سناریوهای مختلفِ زندگی از جلوی چشمانم در حال رفت و آمد بود. با یک فیلتر ساده تعداد زیادی از سناریوهای غیر محتمل را حذف کردم، مخصوصا سناریویی که در آن با پادشاه ژاپن فالوده میخوردم، همچنین سناریوی داماد بیل گیتس، سناریوی قهرمان مستر المپیا و صد البته سناریویی که در آن به بورسیه فول فاند تانزانیا رفته بودم را نیز حذف کردم. سرم داغ کرده بود و لابه لای دایره های سفیدِ بزرگ شونده که در فضای سه بعدی به سمتم می آمدند یک سناریو باقیمانده بود که خرامان و با شکوه به سمتم می آمد. راستش را بخواهید از دیدنش دست و دلم لرزید. "ازدواج: سناریوی ازدواج و ساختن یک زندگی خیلی معمولی و بدور از دغدغه و نگرانی و آوردن بچه و روزهای خوش خانوادگی".
از آن محاسبات پیچیده که در مغزم انجام داده بودم اندکی بعید به نظر میرسید که همچین چیزی به عنوان خروجی بدست بدهد. اما یک لحظه هم شک نکردم. بهترین ایده بود. بالاخره در دنیا که همه قهرمان و پولدار و مشهور و محبوب و موفق نمی شوند. اصلا شاید موفقیت در خوشحالی های ساده باشد. دنیا به پدر های معمولی که نسل خوبی تربیت کند هم نیاز دارد. سناریو را روی کاغذ نوشتم و همه تمرکزم را برای اجرای این برنامه ی آسان بکار بردم. دیگر میخواستم به آرامش برسم. نه دنبال کار و شغل بهتر بودم نه به دنبال مهاجرت و تحصیل در خارج و نه دیگر لازم بود به سوپرمن تبدیل شوم، حتی دیگر لازم نبود دنیا را هم نجات بدهم؛ لایه اوزون را هم سپردم که دیگران بدوزند و مشکل گرمایش زمین را هم در جعبه ای گذاشتم و درش را بستم. میخواستم یک یار دلبر به کف آرم و به غفلت بخورم، عصر ها به همراهش به پیاده روی بروم، شب ها به تماشای ستاره ها بنشینیم، فیلم ببینیم و چیپس و تخمه و ماست موسیر بخوریم، در پارک های شهر قدیم بزنیم و در کافه های قدیمی قهوه و نوتلا بخوریم؛ به اسم بچه هایمان فکر کنیم، گاهی وقتها دعواهای الکی بکنیم و دوباره حلاوت آشتی کردن را بچشیم، به اینکه موهای دخترمان را دم اسبی ببندیم یا خرگوشی و اینکه در مهمانی های مختلف چه بپوشیم که ست باشیم، مهمنانی های خانوادگی برویم و دورهمی های دوستانه بگیریم. آرامش روح و روان و هر چه بگویی از خوشبختی و خوشحالی در این سناریو نهفته بود. الحق که زیبا و دلفریب بود.
دست بکار شدم، با انجام محاسبات پیچیده کوانتومی و با کمک ابزارهای نوین هوش مصنوعی به دنبال روشی بودم که یار و دلبر مناسب را از بین 8 میلیارد انسان زنده در جهان انتخاب کنم. دو دل بودم اما 4 میلیارد آنها را که مرد بودند حذف کردم. 4 میلیارد زن باقی ماند که همین هم عدد خوبی بود. از آنجایی که هیچ زبانی غیر از فارسی را نمیتوانستم صحبت کنم و گذشته از آن علاقه خاصی هم به غذاهای ایرانی داشتم، سه میلیارد و نهصد و شصت میلیون نفر دیگر از بانوان کاندید شده را حذف کردم تا فقط 40 میلیون بانوی ایرانی در لیست بررسی باقی بماند. با وجود تکنولوژی، آسانترین راه و بهترین راه، کاربست فضای مجازی برای حل این معما بود. در فاصله کمتر از 48 ساعت با اکانت هایی که در لینکدین، تویتر، اینستاگرام، تیکتاک، تیندر و حتی نشان، بلد، بله، دیوار و باسلام ساخته بودم، 16000 نفر را فالو کردم. به بررسی پروفایل ها پرداختم و آنهایی که با معیار هایم همراستا بود را پیام از پیش آماده ای فرستادم. بعد از مدت کوتاهی ممارست در بررسی پروفایل ها به مهارت خوبی در شناخت انسان ها از روی عکس و مشخصات پروفایلشان رسیدم. مثلا سوگول no pv ، sport lover ، هیچ وقت برای دیدن گربه به خانتان نمی آید. یا سوسن با استیکر رنگین کمان گزینه مناسبی برای مردها نیست. المیرا، دوچرخه سوار pv block "نیا دنبالم اسیر میشی" هم باید دوبار اصرار و التماسش کنید تا با شما قرار بگذارد. نسترن که پا نمی دهد اما بلاک هم نمی کند به التماس های بیشتری نیاز دارد. مهوش ها، شراره ها و نوشین هایی که در پنجمین چت، تقاضای شارژ ایرانسل می کنند پسر هستند؛ برای دانستن همین موضوع 980 هزار تومان شارژ هزینه کردم که این تجربه را به رایگان به شما منتقل کردم. اما از بین آنها به صورت کلّی، شانس ازدواجی بودنِ فاطمه ها و زهرا ها و مهدیه ها، 6 درصد بیشتر از سایر اسامی است که این اختلاف به لحاظ آماری معنی دار نیست.
بالاخره از بین هزاران پروفایل که در بین ده ها اپلیکیشن جستجو کرده بودم و پس از ده ها هزار کلمه چت با هزاران کاندید، دلبر مورد نظر را پیدا کردم. از آنجایی که به دقت محاسبات و فرمول هایم ایمان داشتم پیشنهادم را برای شروع یک زندگی شیرین مشترک ارائه کردم. می دانستم آنها از پیشنهاد اینکه دوست باشیم تا ببینیم در آینده چه می شود، خوششان نمی آید! برای همین پیشنهادم را صریح و بی پهلو و راست و حسینی در طبق اخلاص گذاشتم، با کمک هوش مصنوعی تایپ کردم و بارها خواندم و دکمه ارسال را با عرقی روی پیشانی فشار دادم.
"دینگ"، سین کرده بود! بلافاصله "ایز تایپینگ" شد، دل در دلم مثل سیر و سرکه کله ملق می زد. "نه، ممنون از پیشنهادت قصد ازدواج ندارم". با یه استیکر قلب! با خودم گفتم: اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب بنفش بفرست خیلی!؟
مودب بود اما انگار عقل سلیم نداشت! او دیگر که بود که دست رد به سینه شوهر میزد؟! او باید می دانست من یک انسان معمولی نیستم و با روش های کوانتمی از بین هشت میلیارد انسان زنده روی کره زمین او را پیدا کرده ام.
خلاصه کنم، از من اصرار از او انکار از من توضیح از او گاهی خنده و گاهی به فکر فرو می رفت و دیر جواب می داد، (البته بعداً فهمیدم که دلیلش این بود که میرفته دستشویی). حتی پس از چند روز چت و گفتگو، از تکنیک های عاطفی و سیاه روانشناسی استفاده کردم و گفتم: "من دیگه به تو وابسته شدم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم". یا با دادن تصاویری امیدبخش از افق های بلند مدت زندگی مشترک در ذهنش، لنگر های بزرگ می انداختم و میگفتم: "من میخوام تا آخر عمرم با تو زندگی کنم". بالاخره در اثر تلاش های شبانه روزی، دلبر محبوب راضی شد که به ازدواج نتنها فکر کند بلکه درباره شرایطش برای این پیشنهاد صحبت کند. این یک دستاورد باور نکردنی از بکارگیری روش های علمی و هوش مصنوعی بود. آنجا بود که به اهمیت هوش مصنوعی و روش های علمی در حل مسئله عمیقاٌ ایمان آوردم و به پدر ایلان ماسک به خاطر بدنیا آوردن همچین فرزندی، "صد باریک الله" گفتم.
منت خدای را عزوجّل که فردای همان روز با "دینگ" های زیادی متوجه گوشیم شدم. مطمئن بودم خودش است، آخر "دینگ" همه را بی صدا کرده بودم الا "دینگ دلبر".
سراسیمه برنامه تیندر را باز کردم و آنچه را که آرزو نمیکنم هیچ جوانی ببیند، دیدم! لیست بلند بالایی از آرزوهایی که ملکه انگلیس هم به تعدادی از آنها نرسیده بود را نوشته بود و آنها را شرط ازدواج قرار داده بود! خانه در شمال شهر، کمد لباس جنیفر لوپز، ویلا در شمال ایران، باشگاه کریس رونالدو، باغ آلبالو برای سیزده بدرها، عصای چارلی چاپلین، ماشین شاسی بلند برای پاساژ گردی، پیپ چرچیل، ماشین معمولی برای رفت و آمدهای معمولی، کیبورد استیون هاوکینگ و تک تیراندازی که جان اف کِندی را کشت از من خواسته بود.
می خواستم پدر ایلان ماسک را از قبر بِکشمش بیرون و ربات های هوش مصنوعی را، آ از پهنا در حلقش فرو کنم. صورتم چنان برافروخته شده بود که از گوشهایم شراره های آتش بیرون می زد! تنها چیزی که در آن لیست با کمک حسابهای بانکیم برایم قابل تامین بود، 250 گرم آلبالو بود! حتی می توانستم قتل جان اف کندی را هم گردن یکی از برادر هایم، که در کوچه و محله به "گنگستر شهر آمل" شهرت دارد، بیاندازم و آن شرط را نیز برآورده کنم! اما سایر گزینه ها با وسع من، به مانند نسبت فیل و فنجان بود. به سرعت فهمیدم که این بانوی عفیفه دلخوش به این مقدار نباشد و چیزهای بیشتری هم در زندگی مشترک طلب می کند. این یک شرایط فوق بحرانی بود و باید از همچین مخمصه ای خودم را نجات میدادم! چونکه اخلاق هایمان به همدیگر نمی خورد.
یک تکنیک قدیمی بلد بودم، که در گذشته پسرهای زیادی از آن استفاده کرده اند و نتیجه گرفته اند، به او گفتم: "من سرطان دارم و دیگر نمیتوانم با تو زندگی کنم". برایش آرزوی خوشبختی کردم حتی برای محکم کاری که دنبالم نیاید و بیشتر از این وابسته نشود گفتم: "من لیاقت تو رو ندارم". این هم یک تکنیک پر استفاده در دهه شصت بود. سپس در حالی که هنوز "ایز تایپینگ" بود سریع گشتم و دکمه قرمز رنگ "بلاک" را با هر چه در توان داشتم فشار دادم و نفسم را که تمام آن مدت حبس کرده بودم خالی کردم! دیگر آزاد بودم. احساس رهایی و پرواز می کردم و شر این ماجرای بی پایان را خوابانده بودم.
سپس رو به من کرد و گفت: "صابر تا حالا همچین تجربه نزدیکی با ازدواج داشتی؟!"
که گوشی من گفت "دینگ".
پ.ن. تصویر کاور با استفاده از هوش مصنوعی ساخته شده.
خیلی باحال بود ولی فکر کنم علی همون خودتیااا کلک