صبحونه خوردن ممنوع
اینجا صبحونه خوردن پشت میز ممنوعه. هر بار که خواستم این کارو بکنم غر های آقای نصرتی و کیمیا بربری ترد و تازه رو کوفتم کرد. صبح چارشنبه که رسیدم با اینکه خیلی هم زود نبود، اما غیر از نازنین قاجار و خانم افشار و آقای نصرتی هیشکی نبود. از یخچال چند تا تیکه بربری گذاشتم مایکروفر و ته پنیر سفیدو ریختم رو ظرف یبار مصرف و توی ماگی که عکس تویوتای قدیمی روش نقاشی شده و یادگار زهرا تهمتنه، چایی شیرین درست کردم. بفرما ... بفرما ... تعارف ... تعارف ... بالاخره قاجار گفت منم صبحونه میخورم. خدا رو شکر قاجار رژیم داره و خیلی نگران اینکه زیاد بخوره نبودم. همونجا پشت یه میز خالی شروع کردیم که خانم افشار هم گفت منم یه تیکه بربری برمیدارم!
این روزها فکرم مثل اسب بُراق و طیر بی بال، با قلقلک کلمه ای یا اشاره حرفی به آنی به جایی میره که نگم برات. گفتم: خانم قاجار تو چه قاجاری هستی که نون تُست میخوری. قاجاری که بربری نخوره چه قاجاریه؟ نازنین مثل همیشه فقط خندید. خانم افشار گفت: راستی دوباره میخوایم دکتر فروزنده رو دعوت کنیم تا درباره تاریخ نفت برامون حرف بزنه.
تاریخ! صبحونه و تاریخ! تاریخ جالبه! فکرشو بکن همین الان اینقدر به گذشته اومدم که با یه قاجار دارم صبحونه میخورم! یهو همگی متوجه ارتباط موضوع با فامیلی خانم ها شدیم. قاجاریه و افشاریه! آقای نصرتی یبار دیگه رد شد و گفت: "مگه نگفتم اینجا صبحونه نخورید" وای به حالتون اگه یه دونه خاک بربری بریزه. کیمیا سرشو توی مانیتور فرو برد و جوری که انگار داره کد های اصلاحی ماهواره جیمز وِب رو میزنه اخم کرد؛ نمی دونم شایدم قهره از دست چهارشنبه و از دست بسته های مزایا و از دست حقوق و از دست شکرآمیز و حسین که بهش نگفتن امروز نمیان.
قاجار: پادشاهی افشار قبل از قاجار بود؟!
افشار: قبلش کریم خان زند بود قبل از اون نادر شاه افشار!
یکهو حرف ها با فکر های توی سرم مثل نقاشی های ابر و باد پیچ و تابی خوردن و همه چی اسلوموشن شد، تا پلک زدم، خیالم رفت و خودمو سر سفره صبحونه با یک شاه قاجار که اسمشو نمیدونم و کلاه شیر و خورشید و سیبیل های تا بیخ گوش کشیده داشت دیدم و در تم و فضای قجری و لیوان های کمر باریک و ایوان و پنجره های هلالی و چوبی با شیشه های رنگارنگ فرو رفتم. "بفرما پنیر لیقوان یزد است!!" مگه یزدم پنیر لیقوان داشت؟!! باحال بود، سفره قشنگ بود، نان بربری تازه بود، شاه سرکیف بود، دلبر تپلی شاه با مقدار زیادی سیبیل آنجا بود، چایی تازه دم بود، پنجره ها رنگارنگ بود. داشتم حال میکردم که پلک آرااامی زدم، دوباره صدای نازنین و افشار به گوشم رسید نمیدونم چی میگفتن فقط به رسم ادب لبخندی زدم و دوباره سوارکارِ اسبِ بُراق، پسِ یقمو گرفت و بلند کرد برد و به چرخشی، از کریم خان زند گذشت و سر سفره نادر شاه گذاشت!
اینجا دیگر ترسانک بود، داخل یک چادر بود، نادر بی اعصاب بود، شمشیرش کنار بالشتک گردی کنار دستش بود، قاصد حامل خبر بدی بود، نقش و نگار بالشتک بته جقه بود، لم داده بود ولی عجیب بود اینجا هم صبحانه بود سایه اسبش از پشت چادر پیدا بود، شیهه ای کشید و اسبش ترسید و من رم کردم! نمیخواستم بیشتر از این وقت نادر را بگیرم. در حالیکه هنوز به حرف های فائزه و نازنین گوش میدادم و نمی فهمیدم، لقمه چندم را با یه قلوپ چایی شیرین بدرقه کردم، دوباره پلک آراااام دیگری زدم و بُراق و سوارشو بغل کردم و فکر کنم مقصد به گذشته های دورتر بود.
از روی همه ی روزهای تاریخ با سرعت برق پرواز می کرد. جنگ ها و حشن ها و هیاهو ها و لشکر ها و شهرها و روستاها رو از زیر بال رد می کردیم تکه ابری از جلوی چشمانم گذشت... اِ رسیدیم جایی که دیگه لباس ندارن که! فکر کنم براق با سرعت غیر مجاز رفته بود؛ اینجای افکارم یکم فضا منشوریه اگه زیر هجده سال هستی بقیه رو نخون، موها و ریش ها بلند و لباس ها کوتاهن! نگاهی به خودم انداختم نیزه بدست توی اون دشتی که اطرافش کوه های پوشیده از برف بود خودمو وسط یه عده آدم اولیه که مثل من لباس های برگ و چرم کوتاه نیمه لخت واویلا و پاپوشی که از پوست حیوانات بود و با زبان آدم های اولیه حرف میزدن، دیدم؛ که ناگهان رئیس قبلیه با فریاد گفت: "عا عا دا با دا خاااااا" انگار صد ساله زبونشو میفهمم تا اینو گفت همگی به سمت ماموت حمله کردیم! من که صبحونه رو نصفه و نیمه پیش قاجار و افشار خورده بودم، از همه گرسنه تر، زودتر از بقیه از کمین جستم و نیزه رو با دستم به بالا گرفتم و به سمت ماموتی که قد کوه بلند بود به همراه بقیه پسرهای قبیله حمله کردم. توی اون کوه و دشت سنگلاخی و برفی ما بدو، ماموت بدو، "عوتابا دا دا داااا.."، "عهوووویییی ششسسااااا.."، رهبر قبیله فرمان داد و مدیر امور شکارچیان در جوابش گفت: "حوکاا گاگا بگا..." که یکهو چشممون به چیزی افتاد که خدا اون روزو برای هیچ قبیله ای هنگام شکار نیاره.
قبیله بالایی هم کمی آن طرف تر برای همین ماموت کمین کرده بودن. اینجا اگه به شکار قبیله ای نگاه چپ کنی انگار به دخترشون شماره دادی. حالا ماموت فرار کرده بود و ما بودیم نیزه به دست و نفس نفس زنان، خسته و گرسنه، آماده مردن، به نیزه دارهای قبیله روبه رو با التماسی که میگفت "ما رو فقط بکشید..." نگاه می کردیم؛ چشماشون رنگ خون بود و با رنگ سرخی صورتاشونو خط قرمز کشیده بودن. تفمو قورت دادم گفتم اگه همین الان بُراق نیاد من همینجای تاریخ بدون اینکه صبحونه و کله پاچه ماموت خورده باشم میمیرم. چشمم به یکی از افراد اون قبیله افتاد. آشنا بود، عجیب بود، عصبانی بود، شاید اون هم مدتها گوشت ماموت نخورده بود، با انگشت عینکشو بالا داد، عجیب تر شد، این چرا عینک داره؟! نکنه اینم مسافر افکار پریشانشه، نکنه اینم از صبحونه پشت میزش در یک شرکت دیگه و فشار کارها و بارها و مشکلات و خبرهای تلخ اعتراض و سرکوب و اعدام با یه بُراق دیگه به اینجا رسیده!!
چشامو باریک کردم و با دقت بیشتری نگاش کردم، ای وااااای ای دااااد فریااااد تو اینجا چیکار میکنی؟؟!!! ای کاش نادر شاه افشار تو همون چادر سر همون صبحونه با شمشیرش نصفم کرده بود ولی اینجا تو این وضعیت با این آدم چشم تو چشم نشده بودم! اینجا رو یکم با سرعت و هیجان بخون، باد از این ور کوهستان می وزید، خورشید کم فروغ بود، سوز بود، سرد بود، همراه باد، شلاق برف بود، ماموت فرار کرده بود، صدای قار و قور شکم های گرسنه بلند بود، هر دو قبیله سکوت بود، دسته نیزه من خراب بود، عینکش گِرد آنتی رفلکس بود، اعصاب بهش نبود، کاش طلبکار چک های برگشتی بود، کاش حضرت قادیس بود و صحرای محشر بود، کاش ناظم دوران راهنمایی که دنبالت می دوید و میخواست با ترکه بزند بود، کاش پلیس اینترپل دنبال شیشه در چمدانم بود، کاش گشت ارشاد متروی حقانی بود، اما شانس با من یار نبود، او آقای نصرت بود، نصرت مدیرم بود، حتی آنجا هم سرش عین گذشته ایران روشن بود! خود خودش بود! تو رو خدا آقای نصرت اینجا چیکار میکنی؟! با چشمانش که غرقِ خشم بود نگاهم می کرد. نمیدونم میخواست بگه چرا ماموت ما رو فراری دادی یا میخواست بگه چرا گزارش تحلیل صنعت گازو ندادی؟! نمیدونم از فرار ماموت گله داشت یا از کارهای عقب افتاده شرکت! دوست داشتم همه ماموت های اون دشتو به پای رئیس قبیلش آبگوشت کنم اما می توانستم از این دوئل نگاه نجات پیدا می کردم؛ نصرت با همان خشم و نیزه رو به آسمان به سمت من اومد که پلک زدم صدای خنده افشارو شنیدم... نازنین گفت من دیگه سیر شدم! افشار برای اون یک تیکه کوچیکی که برداشته بود تشکر کرد و رفت و خدا خیرشان بدهد با تپش قلبی که روی هزار بود از هزارتوی تاریخ و تمدن به سرعت گذشتم از روی طاق کسری پریدم و برگشتم چارشنبه 12 بهمن 1401 طبقه 9 شرکت انرژی دانا و تا آقای نصرتی (نصرتی را با نصرت اشتباه نگیرید) دوباره غر نزده میز صبحانه را تمیز کردم. پشت میزم برگشتم اما کیمیا که اغلب می خندد، هنوز قیافش تو هم بود انگار کد ماهواره جیمز وب به باگ بزرگی خورده بود. ارتفاع صندلی را کم کردم تا هیچی نبینم!
آقای نصرتی مرسی برای چایی کمر باریک قند پهلو
باحال بود😄