پنجره بی رحم 🏠
این داستان را گوش کنید 🔊
دانلود فایل صوتی با کیفیت
دوستان این داستان کوتاه صرفاً یک تمرین از کلاس داستان نویسی بوده، طرح و فضای داستان به ما دیکته شده بود، لطفا اینقدر نگران نشید! 😄
آنقدر با سنگریزه به پنجره اتاقت میزنم تا دل سنگت به رحم بیاید. زیر باران می مانم، آنقدر می مانم تا از پنجره نگاهم کنی. می دانم آنقدر بی رحم نیستی که شکستن غرورم را تماشا کنی، که گریه هایم را ببینی، اما قسمت میدهم پشت پنجره بیا بگذار سایه ات را لااقل ببینم. من دیگر نمی توانم این سرگشتگی را با خودم این طرف و آن طرف ببرم.
یادت هست آن شب که در بغلت آرام و رام شده بودم با صد هزار عشوه و ناز از من قول گرفتی: "دیگر لب به سیگار و مشروب نزن تا گلویت خوب شود؟" من پای قولی که به تو داده بودم ماندم؛ اما در این هجوم شبها که تو را دورترین حالت به خودم حس کردم قولم را با هزار ترس شکستم و تو نمی دانی با چه شرمندگی به هر دویشان رو انداختم، خودم را مست شراب و غرق دود کردم تا به من جرات بدهند پشت پنجره بی رحمت بیایم و بساط اعتراف و التماسم را برایت پهن کنم.
نمی توانم این حجم از بی رحمیت را باور کنم؛ نمی توانم باور کنم که بتوانی اشکهایم را ببینی و از شدت غصه گریه ات نگیرد. اما یادت باشد یک مرد فقط یکبار برای خواستن یک زن گریه می کند، پس از آن روحش چنان سخت می شود که دیگر اجازه نخواهد داد قلبش تسلیم عشق شود.
من میدانم هنوز دوستم داری چون می دانم انسان از آن چیزی که جنون آمیز دوست دارد فرار می کند، در نهایتِ خواستن، نمی خواهدش و در اوج تمنا رهایش می کند. من حتی قهر کردن هایت را دوست دارم اما توان این اندازه عذابِ دوست داشتنِ قهرت را ندارم. یادت هست همان پارکی که همیشه می رفتیم یکبار روی نیکمت نشستیم و تو قهر کرده بودی، رویت را برگرداندی اما دستم را گرفتی، با حرکت انگشتانت روی دستم قلب کشیدی؟ من هم موهایت را بوسیدم... آه فقط تو بلد هستی تا به این حد دلفریب و زیبا قهر کنی.
تو را به زیباییت قسم بیا تا برایت اعتراف کنم همه آن روزهایی که به من عشق ورزیدی و من راندم و تو ماندی، در دلم قند آب می شد. من لااقل من به اندازه تو سنگدل نبودم و حرفهایت را می شنیدم، اگرچه سرد اما جوابت را می دادم. من می دانم پس از رفتنت چه بلایی بر سرم می آید؛ پس از تو هزاران هم که بیایند، در وجودشان دنبال همان یک نفری می گردم که نااامش تویی.
چرا همان زمان که آتش عشق از خاکستر روح خسته ام را شعله ور نکرده نبودی، بار ها گفتم برو، نرفتی؟! چرا حالا که دیگر تمام وجودم در دام عشقت غوطه می خورد عزم کشتنم کردی؟ خودم را نمی بخشم چون قرار نبود هرگز عاشق شوم نمی دانم کجا حواسم به دلم نبود که این بلا را به سرم آوردی. من گفتم نمیخواهم عاشق شوم تو هم قبول کردی اما چه می دانستم تکرارِ هر لحظه نفس کشیدن در هوای موهایت، غرق شدن در دریای چشمانت، و پرواز در آسمان ِ جادویی آغوشت، خودش تله عاشقی بود؛ من نمی دانستم اما تو می دانستی که کمند عادت کردن از عشق هم تنگ تر است.
تو نمیدانی چه روزی اتفاق افتاد، خودم آن روزی خبر دار شدم که خواستم چشمم را بدزدم تا چشمان مستت گرفتارم نکند اما دلم فریاد زد "دیوااانه" من میبینمش! دیوانه "من"، میبینمش! نخواستم، ندانستم اما از آن روز فقط تو بودی و من بودم و چیزی که نمی دانم اسمش چیست، نمیخواستم باور کنم که این همان "عشق" است. الآن چه مرگت است، چه شده که دیگر این کُشته خودت را نمیخواهی؟ نمیتوانم باور کنم قربانی عشق یک طرفه شده ام، این عشق مانند حکم اعدامی است که روزگار برای انجامش مرگ تدریجی را انتخاب کرده است.
سنگدل تو را نمی بخشم، هرگز نمی بخشمت به خاطر همه ناجوانمردی هایی که در حق من می کنی و چشمت را روی درد و رنجی که به من تحمیل می کنی بسته ای؛ و برای تیر خلاص آن یادگاری خاص را که با اصرار از من خواسته بودی تا آرامش شبهایت باشد را پس آوردی. تو را نمیبخشم چون در لحظه هایی ترکم می کنی که می دانی همه بدبختی های عالم روی سرم آوار شده و می دانی تنها تسکینم تویی، اما خوب می دانی من تو را با هیچ دردی تنها نگذاشتم، هر بار که خواستم بروم دیدم غصه ای داری ماندم. آن روزهایی که درد فقدان بزرگی در زندگیت تجربه کردی یادت هست؟ که با گریه و زاری دوان به آغوشم پناه آوردی و بعد ها در تکه کاغذ های کوچک رنگی برایم نوشتی که چقدر از اینکه کنارت ماندم ممنونی؟ من کنارت ماندم و ترکت نکردم، تو را به خدا قسم، امروز که من در همان حالِ آن روزِ تو ام و تو آخرین چیزی هستی که برایم مانده و دارم از دستش می دهم، کنارم بمان و ترکم نکن. چرا از یک جایی به بعد هر چه من عاشقتر شدم تو سنگدلانه منطقی تر می شدی، چرا دلیل کارهایت را به من نمی گویی؟ شاید خیلی چیزها را دیگر ندانم و نفهمم ولی می دانم، می دانم منطق تو از التماس های من هم احمقانه تر است.
تو درس بزرگی به من یاد دادی، من دیگر راه و رسم کشتن آدم ها را از تو یاد گرفته ام، اگر بخواهم کسی را بکشم همانطور که تو کشتی خواهم کشت، بی اندازه غرق محبتش می کنم، به هر بهانه ای باعث شادیش می شوم، غافلگیرش می کنم، سنگ صبورش می شوم، هر جایی که زیباست با او خاطره می سازم، اینگونه زنده می شود ولی بدون آنکه بداند آماده مردن است و دقیقا در بدترین شرایط زندگیش که به هیچ کس دیگری جز من نمی تواند تکیه کند و فقط به من نیاز دارد ترکش می کنم، ترجیحا بدون خداحافظی و در آخرین پیامم به او خانم محترم می گویم و برایش آرزوی خوشبختی می کنم. یقین دارم هر کسی همانگونه می میرد که من مردم. این بدترین نوع مردن خواهد بود، هر روز خواهد مرد و زنده خواهد شد.
اما من هنوز هم اگر بخواهم از چیزهایی که باعث خوشحالیم می شوند حرف بزنم، اسم تو را ده ها بار و صد ها بار همچون ذکر شبانه می گویم و می گویم. طنین صدای اسمت پناهگاه نجات من از ترس نداشتنت شده است. آه ای کاش اسمت آنقدر زیبا و شیرین نبود.
با من مهربان باش...، آخر یکم با من مهربان باش...! یادت می آید موقع رفتن به من گفتی مغرور؟! بخدا قسم که پشت جمله "با من «یکم» مهربان باش" هیچ غروری نمانده است، غروری نمانده است. من قبل از اینکه عاشقت شوم خیلی قوی بودم، با این حال پشت هر "خداحافظ"ی که گفتم بند بند وجودم "میخواهم بمانم" بود؛ من هنوز همانم، می دانم تو هم همانی که من هستم هرگز "خداحفاظیت" را باور نخواهم کرد. با اینکه ممنوعه ترینی، با اینکه دیگر در حوالی چشمم ندارمت اما همیشه در کنج دلم دوستت دارم همانطور که همیشه داشته ام.
تو از من دور نیستی هر شب در رویاهایم تو را میبینم، . تو در میان همه چیزی تو هر جایی که نگاه می کنم هستی، تو را دارم هنوز در خیال هر شبم و تو نمیدانی اینگونه داشتنت هزاران بار غم نداشتنت را شکست می دهد. میترسم از روزی که سپاه غم نداشتنت، قلب تسلیم شده ام را گردن بزند.
میدانم اگر یک روزی فراموشی بگیرم و هیچکس را به یاد نیاورم اگر تو بیایی و دستان من را بگیری و همان قلب را روی دستم بکشی، به یادت می آورم، می دانم به یادت می آورم تو همچون دریایی و من همچون ماهی این دریای خالی از تو. من همیشه در یادت زندگی کرده ام بعد از این نیز به تنهایی و فقط با یادت زنده خواهم بود. گفتم تنهایی ...، تنهایی دیگر ترجیح من نیست، تقدیر من است. نکند آن زمانی که من غرق تنهایی خودم هستم یکی بیاید که برایت بهتر از من بنویسد و من را از یادت ببری. نکند بیشتر از من تو را بلد باشد. نکند قشنگ باشد و دلت بلرزد. نکند اصلا همین الان که میدانم پشت پنجره هستی و سنگدلانه نمیخواهی بیرون را نگاه کنی، من را یادت رفته باشد. نکند دستانت را باز کنی و با آن عشوه ای که از من بغل میخواستی با لبخند بغل بخواهی و در آغوشش گم شوی. نکند مژه هایت را بیشتر از من دوست داشته باشد. آره، آره حق با تو بود خود خواه بودم، مغرور بودم لجباز بودم، اما چرا حالم را درک نکردی چرا نفهمیدی که اگر "با دشمن و با دوست بدت میگویم؟ تا هیچ کست دوست ندارد جز من" از حسادت عاشقانه بود.
باشد اگر می خواهی بروم میروم، پس برو دیگر برایت اشک نمیریزم، من سعدی نیستم که جفایت را ببینم و بگویم "اگرچه دل به کسی داد جان ماست هنوز" من وحشی بافقیم "از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم" به تو قول می دهم که چنان بروم انگار هیچ وقت نبوده ام؛ یادت هست؟ قبلا هم چنین قولی را داده بودم، قول داده بودم که دیگر بر نگردم، اما برگشتم، قول داده بودم از حسرت نبودنت هرگز نمیرم، ولی مردم، نمی دانم چرا قول هایی بزرگتر از توانم را به تو دادم؟
درست است هیچی نمیگویی و نمیشنوی اما میگویم، اعتراف میکنم اما نه از مستی و میگویم این دیوانگی را مرور می کنم و خیال می کنم از پشت پنجره حرفهایم را می شنوی و تو هم مثل من داری گریه میکنی. دیوانه می شوم وقتی فکر می کنم قرار است کسی به جای من بیاید و خنده هایت را به او بدهی.
قلبم آنگونه شکسته که خودم شکسته ام با این حال فکر میکنم این شکستگی ها که از تیشه های توست، زیبایی غمگین و درد شیرین دارند، من این غم را با هیچ چیز با ارزشی عوض نمی کنم. تو آنجایی که خیالت راحت شد دوستت دارم، سرد شدی؛ اما اگر دوست داشتن من، تو را سرد کرد اشکالی ندارد باز هم دوستت دارم، اگر میلیون ها نفر دوستت داشتند من یکی از آنها خواهم بود، اگر فقط یک نفر دوستت داشت آن یک نفر من هستم و اگر روزی هیچ کسی دوستت نداشت بدان که من مرده ام.
آن شب روی همان نیمکت چوبی که سرت را روی شانه ام گذاشتی، آرزوی عشقی ماندگار کردم و امروز میبینم که عشق ماندگار شد و تو رفتی. من هیچ چیز غیر از اینکه باز هم با تو شب گردی کنم نمیخواهم؛ ای کاش باز هم می توانستم چراغ ها را خاموش کنیم و با هم فیلم تماشا کنیم و ناگهان در میانه فیلم، در هم گره بخوریم و داستان فیلم را گم کنیم. ای کاش همه این خاطرات عذاب آور را فراموش می کردم...؛ اما شاید من نتوانم، هیچوقت نتوانم تو را فراموش کنم به خاطر اینکه کنارت حسی را تجربه کرده ام که قبل از دیدنت نمیدانستم عشق وجود دارد. فقط یک راه برای فراموش کردنت میشناسم، من میدانم چگونه باید فراموشت کنم، باید تک تک خاطراتت را با اشک بشویم، به هر جایی که با هم رفته بودیم خواهم رفت آنقدر می نشینم و به تو فکر می کنم تا بغض گلویم را فشار دهد و اشکهایم سرازیر شود و تو و یادت را قطره قطره بشوید و پاک کند. به همه جاهایی که با هم رفیتم می روم، آن کافه دنج و تاریک، آن پارک و نیمکت چوبی، آن رستوران ها، سینماها و هر جایی که از تو خاطره ای ساخته ام خواهم رفت و تو را ذره ذره فراموش می کنم. بهار که شد زیر آن درخت توت می روم همانجا که بوسیدمت، تو روسریت را باز کردی و من شاخه درخت را تکاندم و توت های رسیده روی موهایت مثل شکوفه جمع شد. تابستان به همان کوهی می روم که با تو رفتم، در همان جایی که روی دشت گل ها به آغوشت کشیدم خودم را غرق خیالت می کنم و با اشک، تابستانهایم را هم از خیالت پاک میکنم. یک شب پاییزی که باران بیاید به پارک اشرفی می روم، همانجایی که زیر بارانِ ناگهانِ شدید در آغوشم گرفتمت و به انتظار بند آمدن باران زیر آلاچیق ماندیم. و زمستان که بیاید به کافه ای که در کوهپایه رفتیم می روم در همان کافه تاریک با آخرین قطره های اشک، آتش عشقت را به فراموشی خاموش می کنم؛ می دانم این ها که گفتم خیال باطل و تلاش بیهوده است چون من را با خودت به معراج عاشقی برده ای، جایی که دیگر بدون تو نمی توانم به آنجا بروم، پس آنجا چگونه فراموشت کنم؟ چقدر خوشحالم که نمیتوانم فراموشت کنم.
اگر بخواهم به گذشته برگردم و یک لحظه را برای همیشه انتخاب کنم برمیگردم به آن روزی که به دیدنت آمدم و هر لحظه را بارها نگاهت میکنم، جزئیات صورتت چشم ها و مژه های بلندت و شرم نگاهت را ساعت ها نگاه می کنم. اکنون که با این درد آشنا شده ام یقین دارم بدترین درد، مرگ نیست، بدترین درد دلبستگی به کسی است که تمام وجودت تمنای حضورش را دارد اما او بی رحمانه نمیخواهد باشد. چرا من را بیش از این دچار این درد نفسگیر می کنی؟ کاش به تو گفته بودم من آن قدر ها قوی نیستم که از پس آن بر بیایم.
من تو را از خدا گرفته ام تو حق نداری خودت را از من پس بگیری، تو نمیدانی من از زندگی خسته شده بودم با خدا دعوایم شد و قهر کردم و خدا هم تو را به من داد، اما من ناسپاسی کردم وای بر من که قدر گل زیبایش را ندانستم. میدانم چقدر آن گل هایی که برایت می گرفتم خوشحالت می کرد، تو همیشه گل ها را خشک می کردی، قدر آن گل های بی جان را می دانستی اما من قدر گلی که از خدا گرفته بودم را ندانستم. شب ها که مست می کنم، در خیالم کنار پایت می نشینم و برایت اعتراف می کنم، که تو چه کسی بودی که حتی نبودنت هم به زیبایی لحظه جاودانگی گل سرخ است؟
الان دقیقا همانجایی گیر کرده ام که نه میتوانم شرایط را تغییر بدهم و نه می توانم چیزی که هست را باور کنم. هنوز هم آخرین پیام هایت را ناباورانه نگاه می کنم، نه ...، باور نمی کنم که این پیام ها را تو نوشته باشی، آخر چگونه باور کنم فرشته ها می توانند سنگدل باشند؟!
اگر یک روزی از این دنیا رفتم میخواهم این را بدانی... نمیدانم دانستنش چه فایده ای دارد ولی بدان که همیشه دوست داشتم تو برنده باشی، تو انتخاب کنی کجا شام بخوریم، کجا قدم بزنیم، آخر هفته را کجا باشیم، همیشه غیر از الآن که برنده شدنت لحظه مرگ من است. نه نمیخواهم در این جنگ تو برنده باشی، من میخواهم برای تو بجنگم... و تو زیباترین نبردی بشوی که در آن برنده خواهم شد. میدانم بی فایده است، من تسلیمت شده ام فقط یکبار برای آخرین بار حتی از پشت شیشه بگذار نگاهت کنم.
من تو را می بخشم...، چطور می توانم از تو گلایه ای داشته باشم؟ هیچ کینه ای به دل ندارم حتی الان که همچون جلاد، چشمانت را از من می دزدی، رها و مغرور سرم را در طناب دار عشقت می گذارم تا کارم را تمام کنی. برای آخرین جمله ای که پای دارت میخواهم بگویم، با همین اشک هایم فریاد میزنم "دوستت دارم" تا شاید از پشت نقابت گریه کنی و دلت به رحم بیوفتد. شاید همه چیز ایده آل نبود اما دلم به بودنت خوش بود شاید همه چیز مطابق میلمان پیش نرفت اما بودنت برایم همچون آتش خورشید در قلبم بود که الان با رفتنت به جانم افتاده است... من هیچ آرزویی جز این آرزو ندارم که آنگونه دوستم داشته باشی که دیگر آرزویی در دلم باقی نماند.
اگر از این درد زنده ماندم و یک روزی با هم در یک خانه یا همان کافه که دوست داشتی چای خوردیم برایت تعریف می کنم که این روزها چقدر سخت و دیر و دور گذشت و هیچ چیزی جز فکر کردن به رویای چشمانت و شور و هیجانی که موقع دیدن من داشتی، آرامم نکرد.
کاش می توانستم بگویم: "یادت نمیکنم که فکر نکنی مثل قبل دیوانه ات هستم، یادت نمیکنم، به خواب و خیالم راهت نمی دهم بدون تو قوی هستم حالم خوب است" کاش دروغگوی خوبی بودم تا باور کنی که یادت نمیکنم و راحت بروی، اما من باز هم می آیم و با سوسوی چراغ اتاقت حرف خواهم زد.
خیلی قشنگ بود، بغض کردم و به یاد عشق از دست داده خودم گریه کردم، کاش آدمها با عاشق ها مهربونتر بودن، کاش اقلا وقتی میخواستن ترکشون کنن ،برای دلخوشی اونها هم که شده اظهار ناراحتی میکردن، خداحافظی میکردن و آرزوهای خوب، وقتی ترک میشی بدون خداحافظی بیشتر میشکنی، حس میکنی آخر بی ارزش بودی براش. با خودت میگی مهم نیست اگه عاشقت نبوده اما اقلا کاش اندازه غریبه ها برات احترام و ارزش قائل بود. به هرحال عشق اینه که آدم حتی نمیتونه ازش دلخور باشه. نمیتونه تو دلش حتی بهش بد و بیراه بگه، نمیتونه عاشقش نباشه، فقط میتونه دیگه مزاحمش نشه...