فالِ خیس ✍
ما بی سرپرستا دلمون با لبخند یک غریبه گرم میشه و با اخمش یخ میزنیم.
اگه یه زن مهربون از دور بهمون لبخند بزنه بگه چه بچه نازی! توی خیال های شکستمون تا ساعتها بعد فکر میکنیم مارو با خودش میبره تا بچش بشیم. بعد دیگه قرار نیست نگران ترس کتک خوردن و بادِ پشت وانت و گشنگی شبانه باشیم. دیگه از سرما نمیلرزیم و میتونیم بعد از ظهرها توی گرمای خونه بخوابیم. بعد بیدار بشیم کارتون ببینیم و سیب ِ های پوست گرفته شده ای که به شکل هلو قاچ شده بخوریم. شایدم امروز چایی با بیسکوییت بخورم تو چی میخوری؟ شاید انتخاب تو بستنی با ویفر باشه.
سرد بود و فال های توی دستم قبل از اینکه فروش برن از بارون خیس شدن. یه لحظه برگشت نگام کرد، گفت: "پسر من میشی؟"