
در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت میکرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره میخوابید و در بامداد دستور اعدامش را میداد.
شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانهای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد میخواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه، بلکه در نجات او میدید. پس تصمیم گرفت عقدهای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد.
بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه
لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگارههایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیسهایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمینهای دوردست به شاه پیشکش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دستهایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آوردهای؟!"