وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

سلام خوش آمدید

۲۶ مطلب با موضوع «داستانک ها» ثبت شده است

دختر لباس‌های شیک و تمیزی می‌پوشد و سرِ راه به کادو فروشی می‌رود.

پسر خانه را مرتب می‌کند و پیراهن کهنه‌ای که نو ترین لباسش است را می‌پوشد و با قیچی چند تا از موهایش را مرتب می‌کند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد می‌کند.

دختر به خانه‌ پسر می‌رسد. زنگِ در شکسته است. دختر با کلیدهای توی دستش، قسمتِ سالمِ درِ زنگ زده را می‌زند. 

کفش‌های تمیزش را دم در از پا بیرون می آورد و وارد می‌شود.

  • صابر نجارقابل

بخش دوم

سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشم‌ها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه‌ایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری می‌ساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه‌ای نمایان می‌شد.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۸
  • صابر نجارقابل

یه خاطره از یکی از دوستای نکته سنج! 

ماه رمضون دزد اومده بود روستامون
موقع سحری بود
توروستا سرو صدا شده بود
اومدن دنبال بابام
بعد که همه چی ختم به خیر شد
مادربزرگم اومد خونمون
که از بابام بپرسه جریان چی بوده
یکم رفت تو فکر
بعد با تعجب گفت: "این دزده کی وقت کرد سحری بخوره، کی نماز بخونه؟!"

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۰۰
  • صابر نجارقابل

سر ظهر بود، پیرزن با جاروی توی دستش، کتک ملایم مادرانه‌ای به همشون زد غیر از یکیشون! بعد اونا رو مثل جوجه اردک از لای خاک و خُلِ کوچه جمع کرد و به خونه برگردوند. نمیدونم این بچه ها چه آتیشی سوزونده بودن ولی فکر کنم اونکه کتک نخورد بچه خاصی بود!

یادمه منم وقتی بچه بودم یبار شیطنت کرده بودیم و مادرم هر دو برادر و خواهرمو به باد کتک گرفت؛

راستش منم نقش سازنده‌ای توی خرابکاری داشتم.

توی دلم قرچ قروچ می‌کرد و بدجور آشوب بود که بعد از اینها میاد سراغ من و حسابی آخ و اوخم رامیوفته

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۳۵
  • صابر نجارقابل

ما بی سرپرستا دلمون با لبخند یک غریبه گرم میشه و با اخمش یخ میزنیم.

اگه یه زن مهربون از دور بهمون لبخند بزنه بگه چه بچه نازی! توی خیال های شکستمون تا ساعت‌ها بعد فکر میکنیم مارو با خودش میبره تا بچش بشیم. بعد دیگه قرار نیست نگران ترس کتک خوردن و بادِ پشت وانت و گشنگی شبانه باشیم. دیگه از سرما نمیلرزیم و میتونیم بعد از ظهرها توی گرمای خونه بخوابیم. بعد بیدار بشیم کارتون ببینیم و سیب ِ های پوست گرفته شده ای که به شکل هلو قاچ شده بخوریم. شایدم امروز چایی با بیسکوییت بخورم تو چی میخوری؟ شاید انتخاب تو بستنی با ویفر باشه.

سرد بود و فال های توی دستم قبل از اینکه فروش برن از بارون خیس شدن. یه لحظه برگشت نگام کرد، گفت: "پسر من میشی؟"

  • صابر نجارقابل

قوز می‌کند و ته خودکار را می‌جود. با دست چپ خودکار را لای انگشتان دست راست جا می‌دهد و محکم میگیرد. روسریش را که محکم زیر چانه اش گره زده، کمی به جلو می‌کشد. آب دماغش را با آستین پاک می‌کند. با کفِ دستش روی کاغذ میکوبد. نوک زبانش را بیرون می آورد و گاز می‌گیرد.

بالاخره یک خط عمودی روی کاغذ می‌کشد و یک خط افقی را بلافاصله به دنباله‌ی همان خط قبلی رسم می‌کند. آنقدر سریع این کار را انجام می‌دهد که گویی بارها آن را تمرین کرده است. نوک خودکار در همان نقطه متوقف می ماند.

مربی می‌گوید: "زود باش دختر، تو میتونی..."

  • صابر نجارقابل


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق

  • صابر نجارقابل

این داستان را گوش کنید 🔊

 دانلود نسخه صوتی باکیفیت

در داستان کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی، شخصی به نام جانی‌واکر، برای ساختن جادویی که جاودانه‌اش می‌کند، به بچه گربه‌ها نیاز دارد. او بچه گربه‌ها را به دام می‌اندازد و به خانه خود میبرد، سپس آن‌ها را بی‌حس می‌کند و روی میز جراحی به پشت میخوابانَد، وِردی جادویی زیرِ لب می‌خواند و با حرکت سریع چاقو، سینه و شکمِ بچه گربه‌ها را می‌شکافد. سپس قلب آنها را در حالیکه هنوز می‌تپد، میخورد.

جانی‌واکر مدتی است در خیابان ما پرسه می‌زند

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۳۵
  • صابر نجارقابل

بسته را بلند میکند و رو به دخترک میگیرد. با لبخند می گوید: "بفرمایید خانم جوان، پاکت شماره 348 که امروز ساعت 8 صبح به اینجا رسید خدمت شما." دخترک که دامن کوتاه سفید پوشیده و تل موی خرگوشی روی سرش دارد بدون تعظیم کردن جواب می دهد: "مرسی کله گردالی، بوس بهت".

دخترک لی لی کنان دور می شود و او با همان لبخند برایش دست تکان می دهد. وقت کار به پایان رسید و بالاخره فرصت کرد یکبار دیگر محاسبات را انجام دهد. اینبار محاسبات بیشتر از قبل طول کشید. محاسبات را انجام داد، به دور خیره ماند.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۵۲
  • صابر نجارقابل

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!"

  • صابر نجارقابل
وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات