وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

حفاری، اردوگاه کار اجباری صنعت نفت

این خلاصه ای از یک تحلیل برمبنای داده های واقعی (صورت های مالی صنعت حفاری) در قالب یک داستان است.

«ولش کن اسناد مناقصه رو نمیخواد ببینی، توی این مناقصه نمیریم» صدای پشت تلفن چیز دیگری را توضیح داد، صدایش را بلندتر کرد و گفت:«برادرِ من، میگم شرکت نمیکنیم بحثی نداریم که! جلسه دارم فعلا ...». با عصبانیت تلفن را گذاشت و توی لپ هایش باد انداخت و فوت کرد، "فوووووووو، آخر سالی چه گرفتاری شدیم!"

در پیشگاه جوخه تصمیم

ساعت دیواری با عقربه های طوسی، دوازده نیمه شب را در سکوت اتاق جار می زد و بیشتر از 5 ساعت برای تصمیمش مهلت باقی نمانده بود. چراغ را خاموش کرد، از زیر نور کم سویی که از تیر برق کوچه همچون حریر طلایی به داخل اتاق گسترده شد به روژدا و روژمان که معصومانه در خواب بودند، با اندوه سنگینی نگاه کرد. فردا به مترو نمیرفت. برای همین کیسه مشکی بزرگی که پر از خرت و پرت های دستفروشیش بود را با تقلای دستان لاغرش، در کیسه بزرگ دیگری جا داد. آن را محکم گره زد و در گوشه کمد، لای بقیه وسایل چپاند. به اتاق نیمه تاریک برگشت، کنار روژمان به آرامی نشست. خاک کیسه مشکی که روی دستش مانده بود را با شلوار رنگ و رو رفته اش پاک کرد، سپس با بغض خسته ای که درون چشمانِ نمناکش باد کرده بود به روژمان نگاه کرد. به نرمی نوازشش کرد و زیر لب زمزمه کرد: "مامان قربونت بره پسرکم". کنار روژدا به آرامی دراز کشید، با سر انگشتانش کمی با پوست لطیف گونه های نوزادش عشق بازی مادرانه ای کرد و بوسه ای از عمق قلبش روی گونه اش گذاشت و به سقفِ ترک خورده خیره شد. خسته بود اما هجوم افکار پریشانش، پرنیان خواب را از چشمانش پس می زد. پلکی زد و قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون خزید؛