روی صندلی چوبی، روبه روی آینه نشست و موهای موج دار و بلندش را رها کرد. عطر را روی بدن ظریفش پخش کرد و نیم نگاهی به من میکرد. نگاهی مثل انتظار شاید انتظار برای یک بوسه بر پیشانی یا شانه زدن موهای بلند و پر پیچ و تابش. بلند شد و سمت پنجره رفت. مثل همیشه شروع به ایراد گرفتن از من کرد.
- این پرده ها رو بکش کنار تا خونه اینقد تاریک نباشه
دوستان این داستان کوتاه صرفاً یک تمرین از کلاس نویسندگی بوده، طرح و فضای داستان به ما دیکته شده بود، لطفا اینقدر نگران نشید! 😄
آنقدر با سنگریزه به پنجره اتاقت میزنم تا دل سنگت به رحم بیاید. زیر باران می مانم، آنقدر می مانم تا از پنجره نگاهم کنی. می دانم آنقدر بی رحم نیستی که شکستن غرورم را تماشا کنی، که گریه هایم را ببینی، اما قسمت میدهم پشت پنجره بیا بگذار سایه ات را لااقل ببینم. من دیگر نمی توانم این سرگشتگی را با خودم این طرف و آن طرف ببرم.