وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

صبحونه خوردن ممنوع

اینجا صبحونه خوردن پشت میز ممنوعه. هر بار که خواستم این کارو بکنم غر های آقای نصرتی و کیمیا بربری ترد و تازه رو کوفتم کرد. صبح چارشنبه که رسیدم با اینکه خیلی هم زود نبود، اما غیر از نازنین قاجار و خانم افشار و آقای نصرتی هیشکی نبود. از یخچال چند تا تیکه بربری گذاشتم مایکروفر و ته پنیر سفیدو ریختم رو ظرف یبار مصرف و توی ماگی که عکس تویوتای قدیمی روش نقاشی شده و یادگار زهرا تهمتنه، چایی شیرین درست کردم. بفرما ... بفرما ... تعارف ... تعارف ... بالاخره قاجار گفت منم صبحونه میخورم. خدا رو شکر قاجار رژیم داره و خیلی نگران اینکه زیاد بخوره نبودم. همونجا پشت یه میز خالی شروع کردیم که خانم افشار هم گفت منم یه تیکه بربری برمیدارم!

معمّای نخبه های مینی بوسی

مینی بوس قدیمی بنز

زد روی ترمز، دستش را به جلو دراز کرد و با دست دیگرش بوق ممتد گوش خراشی زد و داد زد: "گاوی مگه گوساله؟". با چشم هایی که خیلی برق نداشت جاده را نگاه کرد، جوری که انگار هیچ اتفاقی هم نیوفتاده به گاز دادن ادامه داد. راننده لاغر اندام یک پیراهن کهنه چارخانه که رنگش به سبز می زد را به تن داشت و آستینش را بار دیگر تا بالای آرنج با حالت پیروزمندانه ای تا زد و پوست سبزه و سوخته اش با آن موهای فرفری نمایان شد. دستش را که دور آن یک لونگ قرمز و کهنه تا نصفه پیچانده بود و نصف بقیه از گوشه دستش آویزان بود، سمت دنده برد و با یک حرکت داش مشتی دنده را عوض کرد. سپس سینه پدال گاز را جوری فشار داد که صدای نعره گاو از موتور مینی بوس قدیمی زبان بسته بلند شد و اندازه لوکوموتیو های قرن نوزده، دود سیاهی در فضای آن جاده زیبا در مسیر روستای ازمیغان به آسمان رفت و ناپدید شد. پس از هر بار که دنده را جا میزد و صدای گاز را تا عرش بالا میبرد، دستی به سیبیلش می کشید و دستش را به پهلو می گرفت پر گاز و پر خطر در آن جاده ناهموار جولان می داد و به صدای ساز دو تار کورمانجی که از ضبط پخش میشد و با صدای هوووووی جاده و غااااااای موتور، همچون تار و پود قالی در هم تنیده میشد گوش می داد؛ چنان بیخیال می رفت گویی هندوانه بار کرده و به بازار می برد تا بفروشد!