وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

سلام خوش آمدید

۲۷ مطلب با موضوع «داستانک ها» ثبت شده است

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می‌کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام، هر شب با دختری باکره می‌خوابید و در بامداد دستور اعدامش را می‌داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه‌ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگریِ شاه، در حق زنان، اعتراض کرده بود، قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد می‌خواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را نه در کشتن شاه،‌ بلکه در نجات او می‌دید. پس تصمیم گرفت عقده‌ای که همچون اژدها در دل و جان شاه پیچیده بود را درمان کند. شهرزادِ جوان، درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد پوشاندند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره‌هایی از زنان برهنه بر دیوارها، تندیس‌هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین‌های دوردست به شاه پیش‌کش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دست‌هایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه و سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را نیز همراه خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهرآگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده‌ای؟!"

  • صابر نجارقابل

در یک کشور کوچک به نام "نفتوزیل"، یک منبع بزرگ نفت وجود داشت این نفت به شدت مورد توجه کشورهای جهانی بود و به عنوان یک منبع بزرگ درآمد برای نفتوزیل شناخته می‌شد در نفتوزیل همه چیز بر پایه نفت بود.

حتی پول رایج نفتوزیل، بطری های کوچک نفت بود. اما از پس معامله‌ های کلان نفت چیزی به مردم نفتوزیل نمی رسید. برای همین مردم نفتوزیل بسیار فقیر بودند و دولت نفتوزیل پول نفت را به کیسه های خود و نزدیکانش سرازیر می کرد.

یک روز، یکی از شهروندان به نام ایرج میرزا ملقب به آندرس، راهی دفتر معاملات نفت شد. او با بطری خالی به دفتر آمد و تقاضای بوی نفت کرد. کارمندان دفتر نفت به او نگاه کردند و تعجب کردند. آندرس به آرامی گفت: 

ادامه در صفحه روزنامه آسیا 🔰🔰🔰

  • صابر نجارقابل

شاخص قیمت، شاخص بورس، شاخص فلاکت و الی آخر. خیلی از این شاخص ها آنقدر پیچیده هستند که گاهاً درک آنها برای متخصص های همان رشته هم سخت می شود. در ادامه میخواهم با مطرح کردن یک معمای فانتزی شما را متوجه شاخصی کنم که نشان می دهد آیا تا به امروز خوب زندگی کرده اید یا خیر؟

معامله بزرگ:

فرض کنید در یک شب زیبا و رویایی در کنار ساحلی چشم نواز و خلوت قدم میزنید، پایتان به چراغ جادو می خورد آن را برمیدارید و غول چراغ از آن بیرون می آید

  • صابر نجارقابل

در سرزمین قصه ها پادشاهی در کاخ با شکوهش زندگی می کرد. با اینکه خادمان با پرهای بزرگ بادش می زدند، برایش نوشیدنی ها و خوراکی ها می آوردند، به شکار می رفت و گاهی هم در باغ قدم می زد، اما روزهایش بسیار خسته کننده شده بود. از تکرار روزها حوصله اش سر رفت و با خود گفت: «چکار کنم زندگی را از این خمودی خارج سازم تا شور و هیجانی هم وارد جامعه کرده باشم».

فکر کرد جنگی رابیاندازم، یا به جایی لکشرکشی بکنم، آسیاب بادی را ناپدید کنم، یا مالیات ذرت را زیاد کرده و دهقان های معترض را سرکوب کنم، یا شهر را آتش بزنم و از بالای تپه نگاهش کنم، یا بگویم هر کس بتواند در ماه قدم بزند دخترم را به او میدهم، یا جشنی بر پا کنم و همه مردم را یک لیوان شربت مهمان کنم؟! 

چشمش به دامن نخ نمای وزیر افتاد، ریشی خاراند و یادش آمد برای این گنده فرمایشات خزانه بسیار خالیست. باید تفریح ارزانتری یافت.

با وزیر حاذقش مشورتی کرد و به این نتیجه رسیدند ...

ادامه در صفحه روزنامه آسیا کلیک کنید

  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۵:۰۰
  • صابر نجارقابل

ما در کردستان و در دو طرف دامنه های زاگرس، تنوع غذاهای شمال ایران را نداریم. با این حال اینگونه هم نبوده که از گرسنگی برگ درختان و گیاهان کوهی را بخوریم؛ که البته می خوریم و برای آنکه خودمان را دلداری بدهیم برایشان اسم هم انتخاب کرده ایم و به آنها دُلمه و کنگر و گیلاخه و لوشه و اسفناج و کاردو می گوییم! تازه از این سبزی ها لای خمیر نان ریختیم و کلانه را اختراع کردیم. به قول یکی از دوستانم که برای اولین بار کلانه می دید، گفت: «اولین کسی که این کار را کرد با خودش چه فکری کرد؟!»

نمیدانم به چه دلیل آن قدیم ها زمانی که من خردسال بودم

  • صابر نجارقابل


در کنار «تحلیل تاکسی» میخواهم باب دیگری از اقتصاد را برایتان باز کنم به اسم «اقتصاد کوچه». بی راه نیست اگر بگویم اقتصاد بیشتر از آنکه به بررسی روابط بین سرمایه گذاری، تولید ناخالص داخلی، صادرات، نرخ بهره، بانک مرکزی و این جور چیزها بپردازد، درباره قیمت مرغ، کرایه تاکسی، نان باگت، پوشک و نوشابه است. اقتصادخوانده ها حتما خاطرشان هست اولین مثال های درس اقتصاد درباره سیب و گلابی و کره و نان است و از بررسی کردن دو کشور فرضی که فقط دو کالا تولید و تجارت می کنند چقدر لذت میبردیم. گذشته از آن اقتصاد چیزی غیر از «تلاش برای درکـ» و «مدل سازیِ» رفتار «منطقی» افراد در یک جامعه با روابط پیچیده انسانی است. در این جامعه تصمیمات فردی و گروهی تحت تاثیر عوامل بسیار زیادی قرار می گیرد اما در مدل سازی ها تنها اثرگذارترین عوامل بررسی می شوند.

با این مقدمه به اقتصاد کوچه برمی گردیم تا ببینیم در کوچه ما چه می گذرد و چه چیزهای بی ربطی که به ما هیچ ربطی ندارند، ناجوانمردانه به ما مربوط می شوند (اگر شما هم با خواندن این جمله یاد جواد خیابانی افتادید، سلام!).

  • صابر نجارقابل

دیگو روی چهارپایه بلند کافه کنار پنجره نشسته بود، سرش را بین دو دستش گرفته بود و خیره به صفحه موبایل، نمودار قرمز رنگ دلار را که به سمت بالا بود در بُهتی آمیخته با ناامیدی نگاه می کرد! ایزابلا، درِ کافه را باز کرد و به سمت دیگو رفت، کیف دستیش را روی میز گذاشت، سلام کرد و جوابش را به سردی گرفت.

دیگو: یا حواری هشتم، ایزابلا چه خاکی به سرمون بریزیم؟ یه دلار امروز شد 255 پزو! نرخ فردایی دلار 260 تا ست!

ایزابلا دستش را روی موهای دیگو کشید:

  • صابر نجارقابل

صبح کله سحر ایمیلو باز کردم دیدم واحد آموزش شرکت برام یه دوره آموزشی فرستاده ، عکس یه آدم اخمو هم کنارش گذاشته!

🔰نام دوره: تجزیه و تحلیل صورت های مالی

🔰 مدرس: محمدرضا شمس

🔰 محل برگزاری: هاب

آخه چقد تحلیل صورت مالی یاد بگیرم؟! خدایا بسه دیگه...! خسته شدیم دیگه ...! 

  • ۱ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۴۳
  • صابر نجارقابل


این داستان را گوش کنید 🔊

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

 دانلود فایل صوتی با کیفیت

دوستان این داستان کوتاه صرفاً یک تمرین از کلاس داستان نویسی بوده، طرح و فضای داستان به ما دیکته شده بود، لطفا اینقدر نگران نشید! 😄


آنقدر با سنگریزه به پنجره اتاقت میزنم تا دل سنگت به رحم بیاید. زیر باران می مانم، آنقدر می مانم تا از پنجره نگاهم کنی. می دانم آنقدر بی رحم نیستی که شکستن غرورم را تماشا کنی، که گریه هایم را ببینی، اما قسمت میدهم پشت پنجره بیا بگذار سایه ات را لااقل ببینم. من دیگر نمی توانم این سرگشتگی را با خودم این طرف و آن طرف ببرم.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۷
  • صابر نجارقابل

 

 دیگه نمترسم. این دفه از پسش برمیام. همینجا میشینم بقیه ناممو مینویسم و منتظر میمونم قرصا اثر کنن ... کاش سر و کله غریبه زودتر پیداش بشه...

 

 

 

-شیرن حواست کجاست؟

- از چهارشنبه خوشم نمیاد.

- چرا چهارشنبه که خوبه.

 - شادی ابراهیمیان؟

- حاضر...

-هیس، داره اسمارو میخونه!

  • ۹ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۷
  • صابر نجارقابل
وبلاگ صابر نجارقابل
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات