وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

وبلاگ صابر نجارقابل

اینجا فقط چیزهایی مینویسم که ربطی به چیزهای دیگه نداره.

سلام خوش آمدید

حامد عزیز سلام.

امیدوارم وقتی این نامه را میخوانی غمی غیر از اینکه فردا کدام تی شرت را با کدام کتانی در آسمان استرالیا سِت کنی نداشته باشی. من و معین و بقیه هم خوب هستیم. آنجا چطور است؟ کانگروها را از نزدیک دیدی؟ با کوسه های اقیانوس شنا کردی؟ دخترهای استرالیا زیبا و خوش صحبت هستند؟ یا بهتر بود روسیه میرفتی؟! درس ها را خوب میخوانی؟ آب و هوای اقیانوسیه چطور است؟ راستی تو که تا آنجا سفر کردی توانستی بفهمی بالاخره زمین گرد است یا تخت؟ اگر هم گرد باشد فرق زیادی ندارد تا زمانی که شرکت نفت پول ندارد. وقتی او پول ندارد ما هم فقیریم.

این نامه را نوشتم تا درباره همایشی که برایش مقاله فرستادیم برایت بگویم. حامد شاید باورت نشود،

  • صابر نجارقابل

دیوارها و قلعه های بلند ارگ کریم خان از دور میگیردت. واردش که میشی همش نگاهت خیره به بالاست! به ستون ها و پنجره ها و شیشه های رنگی و کنگره ها و ستون های سنگی و چوبی خیره میمونه. بالای بالا! اما شاید فکرشم نکنی اون چیزی که بیشتر از همه توجه منو جلب کرد روی سرستون ها نبود، بلکه زیر پام بود!! سنگفرش ها! توی سنگفرش ها یه راز و داستان جالب وجود داره! 

  • صابر نجارقابل

اولین باری که دزدی کردم کلاس اول ابتدایی بودم. روز اول مدرسه بود همه کلاس اولی ها

  • ۴ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۴
  • صابر نجارقابل

امروز فرصت کردم کارهایی انجام بدم که انرژی زیادی ازم نمیگیره. مثل اتو کشیدن، شستن ظرفا، موتورسواری و اینجور کارها. وقتی مشغول این کارها میشم فکرم میره.

  • ۴ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۶
  • صابر نجارقابل

دختر لباس‌های شیک و تمیزی می‌پوشد. هدیه ای که از قبل کادو پیچ کرده بود را برمیدارد و راه می افتد.

پسر، خانه را مرتب می‌کند و پیراهن کهنه‌ای که نو ترین لباسش است را می‌پوشد و با قیچی چند تا از موهای سفیدش را مرتب می‌کند. سپس سِروم شستشوی سینوزیتش را از بینی وارد می‌کند.

دختر به خانه‌ پسر می‌رسد.

  • صابر نجارقابل

همیشه قرار نیست آفتابی باشه.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۰
  • صابر نجارقابل

دیوارِ بیچاره هم خودش هم واژه‌ش جوریه که حس و حال منفی میده. ما اغلب جوری دربارش حرف زدیم که انگار یه موجود بد باشه! توی شعرا و قصه ها اون کسیه که فاصله میندازه بین دو چیز یا دو نفر. مثل مرز. تازه مرز با اینکه آدما رو از هم دور و گاهی دشمن کرده همیشه یه قداستی بهش میدیم. ولی به دیوار نه!

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۰۰
  • صابر نجارقابل

کاش میشد همه چی رو

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۲۶
  • صابر نجارقابل

هر روز که آینه رو نگاه میکنم انگار همون آدم خیلی سال پیشم.  چون آینه ها نمیذارن متوجه ذره ذره زیاد شدنِ چین و چروک هاتون بشین! حتی متوجه آویزون شدن پوستِ زیر چشم و ماهیچه های اطراف لبتون هم نمیشید. موها یکباره سفید نشدن، دونه دونه، شاید چندتاشون وقتی خواب بودی دراومدن. حتی ممکنه

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۱۶
  • صابر نجارقابل

بخش دوم

سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشم‌ها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه‌ایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری می‌ساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه‌ای نمایان می‌شد.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۸
  • صابر نجارقابل
وبلاگ صابر نجارقابل
دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات