وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

بطری برادران - تمام و کمال

کاش میشد همه چی رو همونجوری که بقیه تجربه میکنن تجربه کنیم

مثلا اونجوری که اون آهنگ تو گوششون پخش میشه و حس و حالی که بهشون دست میده اگه اون آهنگ اونا رو یاد چیزای سخت میندازه یا یا همون اوکتاو که یهو ضربه میزنه وسط آهنگ بعد میره تو یه خاطره و یهو غمگین یا شاد یا دلگیر یا دلتنگ یا دلشکسته یا ذوق زده میشه رو تجربه میکردیم. 

اینجا صداها خوب شنیده نمیشه

ولی از قیافه ها معلومه یکی

دوستِ چروکیده 📷

هر روز که آینه رو نگاه میکنم انگار همون آدم خیلی سال پیشم.  چون آینه ها نمیذارن متوجه ذره ذره زیاد شدنِ چین و چروک هاتون بشین! حتی متوجه آویزون شدن پوستِ زیر چشم و ماهیچه های اطراف لبتون هم نمیشید. موها یکباره سفید نشدن، دونه دونه، شاید چندتاشون وقتی خواب بودی دراومدن. حتی ممکنه همون لحظه جلوی آینه یکی از اون تیره ترین‌هاش رنگش رفته باشه. اما آینه اونقد پدرسوخته‌ست که نذاره متوجه بشی قیافت داره عوض میشه! شاید نمیخواد از دستش ناراحت بشی وگرنه منظور خاصی نداره. این وظیفه میخکوب کننده رو می‌سپاره یکی دیگه انجام بده! 

الان تصادفا توی یه گروه مجازی عکس دختری که سالها پیش باهاش دوست بودم رو دیدم

شب هزار و یکم - مرجان و سلطان - بخش دوم 👰

بخش دوم

سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی موها و صورت عروسک را نوازش کرد. چند لحظه بعد از چشم‌ها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه‌ایِ چشم نوازی، ظاهر شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را آشکار کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری می‌ساخت، مناظرِ خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه‌ای نمایان می‌شد.

دزدی بدون اعتقادات برکت نمیکنه

یه خاطره از یکی از دوستای نکته سنج! 

ماه رمضون دزد اومده بود روستامون
موقع سحری بود
توروستا سرو صدا شده بود
اومدن دنبال بابام
بعد که همه چی ختم به خیر شد
مادربزرگم اومد خونمون
که از بابام بپرسه جریان چی بوده
یکم رفت تو فکر
بعد با تعجب گفت: "این دزده کی وقت کرد سحری بخوره، کی نماز بخونه؟!"

مادر، کتکم بزن 👩‍👩‍👧

سر ظهر بود، پیرزن با جاروی توی دستش، کتک ملایم مادرانه‌ای به همشون زد غیر از یکیشون! بعد اونا رو مثل جوجه اردک از لای خاک و خُلِ کوچه جمع کرد و به خونه برگردوند. نمیدونم این بچه ها چه آتیشی سوزونده بودن ولی فکر کنم اونکه کتک نخورد بچه خاصی بود!

یادمه منم وقتی بچه بودم یبار شیطنت کرده بودیم و مادرم هر دو برادر و خواهرمو به باد کتک گرفت؛

راستش منم نقش سازنده‌ای توی خرابکاری داشتم.

توی دلم قرچ قروچ می‌کرد و بدجور آشوب بود که بعد از اینها میاد سراغ من و حسابی آخ و اوخم رامیوفته

فالِ خیس ✍

ما بی سرپرستا دلمون با لبخند یک غریبه گرم میشه و با اخمش یخ میزنیم.

اگه یه زن مهربون از دور بهمون لبخند بزنه بگه چه بچه نازی! توی خیال های شکستمون تا ساعت‌ها بعد فکر میکنیم مارو با خودش میبره تا بچش بشیم. بعد دیگه قرار نیست نگران ترس کتک خوردن و بادِ پشت وانت و گشنگی شبانه باشیم. دیگه از سرما نمیلرزیم و میتونیم بعد از ظهرها توی گرمای خونه بخوابیم. بعد بیدار بشیم کارتون ببینیم و سیب ِ های پوست گرفته شده ای که به شکل هلو قاچ شده بخوریم. شایدم امروز چایی با بیسکوییت بخورم تو چی میخوری؟ شاید انتخاب تو بستنی با ویفر باشه.

سرد بود و فال های توی دستم قبل از اینکه فروش برن از بارون خیس شدن. یه لحظه برگشت نگام کرد، گفت: "پسر من میشی؟"

آهای تازه به دوران رسیده‌ها، ای نوکیسه‌ها 🏁

قبل از هر چیز بگیم منظورمون از "تازه به دوران رسیده" یا "نو کیسه ها" چه افرادی هستن که هم سوتفاهم نشه و هم هممون به یه چیز فکر کنیم. 

اون دسته از افرادی که به هر دلیلی "درآمد" و "ثروتشون" زیاد شده و این امکان رو پیدا کردن که وارد سطح جدیدی از رفاه و زندگی بشن.

جمله بالا هنوز خیلی کلّیه و خیلی از لغات نیاز به شرح دارن. مثل "دسته"، "دلیل"، "درآمد"، "ثروت"، "سطح جدید"، "رفاه" و حتی لغاتی که در ادامه احتمالا بکار میبرم نیاز به شرح بیشتر دارن. که در ادامه سعی خفیفی برای تشریح اونها می‌کنم. اما برای شروع همون تعریف سطحی اولیه‌ کافیه. 

 

🔰🔰🔰پرده اول: "ظواهر تازه به دوران رسیده‌ها"

یکم خاله زنکی شروع کنیم و از سر و شکل و رفتارِ تازه به دوران رسیده‌ها غیبت کنیم، همون جوری که توی تاکسی‌ها و قهوه خونه‌ها غیبت میکنن.

خط سوم ✍

قوز می‌کند و ته خودکار را می‌جود. با دست چپ خودکار را لای انگشتان دست راست جا می‌دهد و محکم میگیرد. روسریش را که محکم زیر چانه اش گره زده، کمی به جلو می‌کشد. آب دماغش را با آستین پاک می‌کند. با کفِ دستش روی کاغذ میکوبد. نوک زبانش را بیرون می آورد و گاز می‌گیرد.

بالاخره یک خط عمودی روی کاغذ می‌کشد و یک خط افقی را بلافاصله به دنباله‌ی همان خط قبلی رسم می‌کند. آنقدر سریع این کار را انجام می‌دهد که گویی بارها آن را تمرین کرده است. نوک خودکار در همان نقطه متوقف می ماند.

مربی می‌گوید: "زود باش دختر، تو میتونی..."

یتیم ابدی 🗿


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق

جانی واکر 🔪

این داستان را گوش کنید 🔊

 دانلود نسخه صوتی باکیفیت

در داستان کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی، شخصی به نام جانی‌واکر، برای ساختن جادویی که جاودانه‌اش می‌کند، به بچه گربه‌ها نیاز دارد. او بچه گربه‌ها را به دام می‌اندازد و به خانه خود میبرد، سپس آن‌ها را بی‌حس می‌کند و روی میز جراحی به پشت میخوابانَد، وِردی جادویی زیرِ لب می‌خواند و با حرکت سریع چاقو، سینه و شکمِ بچه گربه‌ها را می‌شکافد. سپس قلب آنها را در حالیکه هنوز می‌تپد، میخورد.

جانی‌واکر مدتی است در خیابان ما پرسه می‌زند