شب هزار و یکم - مرجان و سلطان 👰
در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام خیانت همسر خود، هر شب با دختری باکره میخوابید و در بامداد دستور اعدامش را می داد.
شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگری شاه در حق زنان اعتراض کرده بود قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد میخواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را در نجات شاه می دید. پس تصمیم گرفت عقده ای که همچون اژدها در دل و جان شاه ریشه کرده بود را درمان کند تا مانع کشته شدن دخترکان مظلوم شود. برای همین درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد.
بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه
لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد کردند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره هایی از زنان برهنه بر دیوارها ، تندیس هایی از سر حیوانات شکار شده و ظروف فلزی و بلوری که از سرزمین های دوردست به شاه پیشکش شده بود. آشوب همچون ابرهای سیاه در آسمانِ دلِ شهرزاد، در گردش بود؛ کف هر دو دستش عرق کرده بود، دستهایش را با لباسش پاک کرد و انگشتانش را باز گذاشت تا دوباره عرق نکند. ترس بر او مسلط شده بود اما او آمده بود تا شانس خود را برای نجات دخترکان و نجات شاه سرزمینش امتحان کند. شهرزاد به واسطه نفوذی که در دربار داشت توانست خواهر کوچکترش را با خود به قتلگاه شاه ببرد. شاه که دختر وزیر را شناخته بود با نگاهی زهر آگین و متعجب پرسید: "این دختر بچه را برای چه با خودت آورده ای؟!" شهرزاد با لبخندی مهربان و صدایی ملایم که آهنگ التماس داشت گفت:
"ای شاه بزرگ، این خواهر کوچک من است، من هر شب برای او قصه ای میگویم تا بتواند به خواب برود، از شما خواهش میکنم پیش از آنکه به حکم شما تن بدهم، اجازه بدهید قصه شبانه اش را برایش بگویم، سپس در آغوشش بگیرم تا یاد من بعد از رفتنم با او بماند."
اینگونه شد که شهرزاد هر شب قصه ای را برای خواهرش میگفت و هر قصه را به قصه ای دیگر گره میزد، شاه که قصه را میشنید مشتاق شنیدن ادامه ماجرا میشد. به این ترتیب شبهای زیادی گذشت و حقه شهرزاد عملی شده بود. یکی از این شبها، شاه رو به شهرزاد فریاد زد که دیگر فریبت را نمیخورم و بامداد فردا مانند سایرین اعدام خواهی شد. شهرزاد اینبار با گریه و زاری به التماس از شاه خواهش کرد تا اجازه بدهد آخرین قصه اش را نیز برای خواهرش بگوید. شاه اخم کرد چند قدمی به سمت شهرزاد رفت و دستی هوسناک به موهایش کشید و با صدایی سرد گفت: " فردا صبح، چشمان عسلی ات خاموش و لبهای سرخت سرد خواهد بود... زودتر آخرین قصه ات را برایش بگو..."
بخش دوم: داستان سلطان و مرجان
شهرزاد، خواهرش را که عروسک پاچه ایش را در آغوش گرفته بود، در میانه اتاق بزرگ، روی گلیمی که نقش شکارگاه داشت، روبه روی خودش نشاند، صورت سرخ و سفیدش را بوسید، سپس نفس عمیقی کشید و آخرین قصه را اینگونه آغاز کرد:
"یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، در سرزمینی دور، سلطان خوشنام و مهربانی در کاخ باشکوهش زندگی می کرد. سلطان شجاع، در یک جنگ نفسگیر و طولانی، دیوهای سنگی و جنهای بی رحم را شکست داده بود و "گوهر کوه آتشین" را که متعلق به سرزمینهای مادرش بود، از دیوها پس گرفته بود. گوهر کوه آتشین، منبع قدرت و سعادت برای هر قوی بود که آن را در اختیار داشت. دیوها که قدرت جادوییشان به آن گنجینه گره خورده بود، از این شکست به کینه آمده بودند، پس با کمک جنیان سه طلسم به جان سلطان انداختند. با طلسم اول، قلب سلطان را سنگ کردند تا نتواند عشق هیچ زنی را باور کند. با طلسم دوم، جن و پریای در سرش قرار دادند تا در سرش همیشه ستیز باشد و طلسم سوم، او را مجبور میکرد هر شب با زنی از سرزمین خودش بخوابد و در سپیده دم خونش را به "سفیر آتش" تقدیم کند. اگر چنین نمیکرد، به سرعت پیر میشد و پس از هفت شب و هفت روز میمرد. سلطان چندین بار سعی کرد با کمک جادوگران و حکیمانِ خود، این طلسم ها را بشکند و از کشتن دخترکان سرپیچی کند، اما هر بار پس از چند روز به سرعت پیر میشد و ناچار به انجام طلسم تن می داد."
شهرزاد نگاه کوتاهی به چشمان شاه منتظر کرد و رو به خواهر کوچکش ادامه داد:
"سالها گذشت و سرانجام دیوها با جنیان متحد شدند، و آمده بودند تا گوهر کوه آتشین و تخت سلطنت را از سلطان بگیرند. سلطان که گرفتار سه طلسم بود، اکنون درگیر جنگی دشوار با سپاه هولناک دیوها و جنیان به فرماندهی قادیس مقتدر نیز شده بود. سپاه سلطان بیرون از دروازه های شهر در صحرا چادر زده بود و چادر سلطان در میانه چادرها، بزرگ و باشکوه برپا بود. پرچمی با نشان گربه بالدار که نشان خاندان سلطان بود در باد گرمِ صحرا میرقصید. یک شب زن جوانِ باهوش و مهربانی به نام مرجان تصمیم گرفت به خواست خود وارد حجله شاه شود تا قربانیِ بعدیِ طلسم شاه باشد. پس با زیرکی از دروازه شهر گذشت و سوار بر اسبی که دزدیده بود خود را به اردوگاه سپاهیان و چادر سلطان رساند. اما او فقط برای قربانی شدن نیامده بود. مرجان با گیسوهای بلند و موج دارش که همچون آبشار در دو طرف شانه های ظریفش پخش شده بود، آمده بود تا به سلطان کمک کند تا پیروزِ هر دو جنگ شود؛ جنگی که در میدان با دیوها و جنیان داشت و ستیزی که در سرِ خود درگیر آن بود."
شاه دوباره نگاه اخم آلودی به شهرزاد کرد و از اینکه دوباره مسحور قصه شهرزاد شده است، احساس حماقت دلنشینی میکرد. به همین خاطر منتظر ماند تا شهرزاد با صدای سحرانگیزش ادامه قصه سلطان را برای خواهرش بگوید. سپس شهرزاد ادامه داد:
"شب هنگام، چادر سلطان در گوشه ای از صحرای بزرگ برپا شده بود و اطراف آن، چادر سربازان و لشکریان سلطان برپا بود. در سراسر این دشتِ بزرگ، سربازان هر لحظه آماده حمله دیوهای سنگی و گوش به زنگ شیپورِ بدصدایِ جنیان بودند که با اسب هایی از جنس آتش از هر گوشه آسمان سرازیر میشدند. مرجان را آنگونه که قانون طلسم اجبار میکرد، روی شانه راستش نام سلطان را خالکوبی کردند و روی شانه چپش داغ کوچکی که نقش انگشتر قادیس به شکل اژدهایی در هم پیچ خورده بود، نشان کردند؛ تا سفیر آتش، هنگامی که در بامداد برای گرفتنِ قربانی فرود میآید، آن را بشناسد و بپذیرد. پس از نشان شدنِ قربانی، دیگر راهی برای جایگزین کردن آن با دختری دیگر، وجود نداشت. دو سرباز مرجانِ زیبا را که از درد خالکوبی و داغ روی شانه اش نالان بود با عروسکی در دست وارد چادر سلطان کردند؛ سلطان که غرقِ تفکر به نشقه های جنگی بود سرش را چرخاند و با بی میلی نگاهی به مرجان و عروسکش انداخت. هر دو آگاه بودند که چه اتفاقی در انتظار آنهاست. مرجان درنگ نکرد و رو به سلطان با کلماتی که سراسیمه ادا می کرد گفت: "سرورم، من آمده ام تا با قدرت جادویی که از کوه پریان به من رسیده است به شما در جنگ کمک کنم." سپس مرجان با دستانی در هم گره کرده و زانو زد و گفت: "سرورم خواهش میکنم به من اعتماد کنید، من میتوانم با کمک عروسک جادوییم به شما کمک کنم".
سلطان کنجکاو شد، رو به مرجان کرد و پرسید: "دختر جوان، مگر این عروسک کهنه چه قدرتی دارد؟" مرجان گفت: " سرورم، این عروسک، هدیه شاه پریان به مادرم بوده که پس از مرگش به من رسیده است، درون عروسکِ من، یک پری زندگی می کند که می تواند اتفاقات فردا و پسفردا را پیشگویی کند، سپس دوباره به خواب میرود تا دو روز دیگر که بتوانم با اون صحبت کنم." سلطان با شتاب به مرجان نزدیک شد، بازوهایش را گرفت و با نگاهی مشتاقانه در چشمان مرجان گفت: "اگر آنچه را که میگویی درست باشد..." سلطان حرفش را ناتمام گذاشت و پس از مکث کوتاهی گفت: "زود باش دختر جان، برایم از فردا بگو، فردا چه می شود؟...، برایم از جنگ بگو...، برایم از جا و مکان سپاه دیوها و اجنه و تعدادشان بگو ...، نه ... نه ... از نقشه های قادیس بگو ...". مرجان گفت: "هر چه را بخواهی میپرسم، اما اول باید پری را بیدار کنم، باید برایش قصه ای بگویم که هیچ زبانی نگفته و هیچ گوشی نشنیده باشد". نگاه سلطان به عروسک خیره ماند، ظاهرا عروسکی پارچه ای کهنه و کاملا معمولی بود، با خود فکر کرد "نکند این زن حقه باز باشد و از طرف قادیس آمده باشد". سلطان بازوان دخترک را رها کرد و داخل چادر شروع به قدم زدن به هر طرف کرد. داخل چادر، چراغ هایی در دو طرف تخت سلطان قرار گرفته بود و نورهای لرزان و زرد رنگشان را روی ستون و دیواره های چرمی چادر می اندخت، سپر و شمشیر سلطان زیر نور طلایی چراغ، برق میزد، و سایه سلطان، عجولانه به هر طرفِ چادر هجوم میبرد. سکوت و تردید سلطان را فرا گرفته بود، تصمیم راحتی نبود که بتواند درد طلسم را تحمل کند و از طرفی معلوم نبود که این زن شیاد نباشد. سپس برآشفته به مرجان نزدیک شد و گفت: "دختر جوان، زود باش برای عروسکت قصه بگو، اگر حقه ای در کار گرفته باشی بی درنگ تو را خواهم کشت". اشک شوق، روی چشمان ژرف مرجان، پرده ای نمناک کشید و درحالیکه با لبانش می خندید، زانو زد و در نهایت ادب، دست سلطان را بوسید و گفت: "چشم سرورم".
سپس مرجان نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و به نرمی قصه ای را شروع کرد. قصه ای که تا آن زمان از هیچ دهانی خارج نشده بود و به هیچ گوشی نرسیده بود. چند لحظه بعد از چشمها و صورت عروسک، پرتوهای فیروزه ایِ چشم نوازی نمایان شد و حرکت گرد و غبارِ معلقِ داخلِ چادر را عیان کرد. همانطور که مرجان کلمات قصه را روی زبانش جاری میساخت، تصویر خیال انگیز و باورنکردنی قصه، در مقابل چشمان سلطان، در میانه چادر با پرتوهای فیروزه ای به نمایش درمی آمد.
قصه اول: قصه گربه ای که در دشتهای آشنای سلطان از ترس به هر طرف گریزان بود و موجودی ناپیدا به دنبال آن قصد کشتنش را کرده بود، در نهایت گربه به طرز وحشتناکی چند ضربه ای میخورد و خون از سر و شکمش که پاره شده بود بیرون میریزد و گویی که بخواهد جان بدهد سرش را روی خاک گذاشت!
سلطان مسخ پرتوهای نور عروسک و داستان وحشتناک مرجان شده بود و از خشم فراوان نفس نفس میزد و لحظاتی را در خیال قصه مرجان زندگی کرد. سپس قصه به پایان رسید و مرجان خواسته اش را با زبانی که سلطان نمیشناخت، به پری گفت. پری در چهره عروسک لبخند ملیحی نشاند و از مرجان مهلت خواست تا عروسک را ترک کند و به آسمانها برود، پس چادر بار دیگر با نور زرد و لرزان چراغ ها تنها ماند.
سلطان مات و مبهوط به مرجان و عروسک خیره مانده بود. سپس با بی تابی پرسید: "چه شد؟ ... به او چه گفتی دختر؟...پری چه گفت؟" مرجان گفت اندکی صبور باشد تا پری از آسمان برگردد. سپس به سلطان اطمینان داد، خبر های پری هر چه باشد می تواند به خوبی در مصلحت سرزمین و سلطان بکار آید.
عروسک تکان خورد، صورتش دوباره شکفت و لبخندی بر چهره اش نشست، سپس پرتوهای فیروزه ای با صدای مبهمِ سحرانگیزی در سراسر چادر گسترده شد و چادر روشن شد. عروسک با همان زبان غریب مدتی با مرجان سخن گفت. مرجان درحالیکه به حرف های پری و صدای سحرانگیزی که فضا را پر کرده بود گوش میداد، شروع به حرف زدن کرد و گفت: "سرورم، پری سفیر نور است، پری معصوم است، که قادیس شاه دیوها فردا و پسفردا حمله نخواهده کرد و در حال آماده کردن سلاح و آذوقه برای سپاه است. اما آنها فردا گروهی را برای جاسوسی خواهند فرستاد که شامل دو جن و چهار دیو سنگی است که از قسمت کوهستان به اردوگاه سلطان نزدیک می شوند. سلطان جاسوس ها را نابود نکند"
سپس عروسک دوباره به همان پارچه کهنه سرد و تاریک تبدیل شد و سلطان و مرجان را در نور زرد چراغ های روغنی و صدای جیرجیرک ها تنها گذاشت.
مرجان خیس عرق شده بود، تنش میلرزید و نفس نفس میزد. سلطان با تعجب پرسید: "پری انتظار دارد جاسوس ها را نکشم؟!" مرجان که نفسش تازه شده بود گفت: "سرورم هر چه پری میگوید حکمتی دارد و به نفع سلطان است".
صبح روز بعد، قسمت های زیادی از موهای سلطان سفید شده بود و خطوط کهنسالی روی پیشانی و اطراف چشمانش ظاهر شده بود. وزیر که نگران سلامت سلطان بود نسبت به عواقب تصمیم سلطان هشدار داد و به او پیشنهاد کرد دستور طلسم را با دخترک انجام دهد. با این حال سلطان دستور داد نیمی از سربازان را از به حالت استراحت درآورند تا در تدارکات، تعمیر سلاح ها و پشتیبانی لشکریان یاری برسانند و نیم دیگر را به حالت آماده باش با پوشش سنگین ذرهی بر تن و سلاح به دست، برای مقابله با حمله احتمالی دشمن نگه دارد. سپس بهترین فرماندهان و افرادش را برای شناسایی جاسوسان دشمن در قسمت کوهستان انتخاب کرد. روز اول گذشت و غروب پدیدار شد، حمله ای از طرف دشمن دیده نشد و پیشگویی پری، درست از آب درآمده بود. با این حال هنوز نمیدانست چرا پری گفته بود که نباید جاسوس ها رو نابود کند؟ سلطان به شعله آتشهایی که سربازان در لابه لای چادرها به پا کرده بودند و اطراف آن به نوشیدن و رقصیدن با زنها مشغول بودند نگاه می کرد، و در ذهنش به آنچه با مرجان دیده بود مرور می کرد، اما نبرد دیو و پری در سرش همچون گردباد بی پایانی در گردش بود و نمیگذاشت افکار سلطان سامان یابد. مرجان به سلطان نزدیک شد و در کنارش نشست. نگاهی به چادرها انداخت و آنگونه که گویی جرقه ای در ذهنش زده باشند از جایش پرید و سراسیمه به سلطان گفت: "سرورم تو نباید جاسوسها را نابود کنی، باید اجازه بدهی بیایند و تعداد چادرها و اسبها و سربازها را بشمارند، اما باید کاری کنی که فکر کنند تعداد نیروهای ما بسیار کم است".
سلطان که از هوش مرجان تعجب کرده بود، دستور داد قبل از نیمه شب، دو خیمه از هر سه خیمه را همراه با سربازان و همه متعلقاتشان جمع کنند و در قسمت جنوبی، جایی دورتر از اردوگاه اصلی برپا کنند. به جادوگران نیز دستور داد تا با خواندن وردهای جادویی سربازان را به خواب عمیقی بفرستند و چادرها را نیز از دیده جنیان پنهان کنند. کارها طبق دستور سلطان انجام شد و در بامداد منتظر جاسوسها به انتظار نشستند. چهار دیو سنگی، سیاه و تاریک که دو جن را همراهی میکردند، از کوهستان فرود آمدند. دیوها و جن ها پس از اندکی توقف از راه کوهستان بازگشتند و همانگونه که سلطان دستور داده بود کسی مانع آنها نشد!
روز دوم فرارسیده بود، صدای سلطان گویی که بیمار باشد، عوض شده بود، چین و چروک پیشانی اش برجسته شده و در زانوهایش دردی ناشناخته حس می کرد. اما همچنان با صلابت، لباس رزم به تن داشت. غروب آفتاب سربازان و غلامان را به تدارک شام فرا خوانده بود، مشعل ها روشن شد و رقص زنان نیمه برهنه دور آتشدان ها شادی سربازان را دو چندان کرد و درحالیکه همه از آرامش صحرا در گرمای شن ها لذت میبردند، سلطان در افکار پریشان خود به گربه کشته شده فکر می کرد. سلطان به چادرش پیش مرجان برگشت، سپر و شمشیرش را باز کرد و کنار تخت گذاشت سپس به مرجان گفت: "اکنون دو روز گذشته است. میخواهم باز هم برای عروسکت قصه بگویی"
قصه دوم مرجان درباره زنی که در دشت نشته و مشغول کشتن گربه است
مرجان که از اعتماد سلطان خرسند بود، عروسکش را در آغوش گرفت و گفت: " بله سرورم". سپس نشست، عروسک را روی پاهایش گذاشت و شروع به قصه گفتن کرد. قصه ای که پیشتر نه زبانی آن را گفته و نه گوشی آن را شنیده بود. چشمان عروسک باز شد و پری بیدار شد. پرتوهای درخشان فیروزه ای در هر گوشه چادر، گسترده شد. عروسک و سلطان، غرقِ قصه جادویی مرجان شده بودند. قصه تمام شد و مرجان خواسته اش را به پری گفت. بار دیگر پری به آسمان رفت و چادر را در نور ضعیف چراغ ها تنها گذاشت. سلطان نگاهش را به مرجان و عروسکش دوخته بود. پس از اندک زمانی عروسک تکانی خورد و چشمانش روشن شد و همان نور و صدای مبهم سحرانگیز فضا را پر کرد. عروسک با همان زبان غریب مدتی با مرجان سخن گفت. مرجان درحالیکه به حرف های پری و صدای سحرانگیزی که فضا را پر کرده بود گوش میداد، شروع به حرف زدن کرد و گفت: "سرورم، پری از آسمان آمده است، پری معصوم است، پری خبر آورده است، فردا سپاه قادیس با یک نفر از هر سه نفر از شرق ،و روز دیگر لشکر جنیان با یک نفر از سه نفر افرادشان از شمال می آیند، روز اول تیغِ آتش و روز دوم خاک پیروز است." پری حرفهایش را که طولانی تر از دو شبِ پیش بود گفت و دوباره عروسک پارچه ای به خواب رفت و سکوت چادر جایش را به صدای نفس هایِ بلندِ مرجان داد.
سلطان فورا وزیران و فرماندهان را خواست و دستورات جنگی فردا و پسفردا را صادر کرد. صبح روز بعد سپاه دیوهای سنگی از شرق رسیده بودند، سربازهای سلطان که شمشیرها را به روغنِ سنگ آغشته و با سنگ آتشزنه افروخته بودند، توانستند شکست سنگینی به سربازان قادیس تحمیل کنند. بامداد روز دوم سپاه جنیان از شمال به میدان نبرد رسیده بود، سپاه سلطان با منجنیق های بزرگ، گلوله هایی از شن به سمت لشکر جنیان پرتاپ کرد و در زمین سربازان با فلاخن هایی که شن پرتاب میکرد با سربازان اجنه جنگیدند و باز هم پیروز شدند. سلطان خوشحال از پیروزی ها اما پیرتر از همیشه بود. با سرفه های سیاه به اردوگاه بازگشت، کمی لاغر شده بود و اندکی قوز داشت. وزیر اعظم و حکیم دربار به اون توصیه می کردند هر چه زودتر آداب طلسم را به جا آورد. اما او میدانست جنگ نابرابر تمام نشده است و همچنان به پیشگویی های پری نیاز دارد.
غروب روز چهارم فرا رسیده بود و شاه بیصبرانه مشتاق شنیدن پیشگویی های مرجان بود. با خودش فکر کرد میتواند بعد از اینکه پیشگویی انجام شد میتواند طلسم را با مرجان به انجام برساند و از درد پیری رهایی یابد. مرجان را فراخواند و به او دستور داد تا برای عروسک قصه بگوید. مرجان قصه ای تازه گفت، پری بیدار شد، مرجان خواسته اش را گفت و پری به پرواز درآمد. آنگاه که بازگشت راز دو روز دیگر را به مرجان گفت و مرجان برای سلطان اینگونه بازگو کرد: "فردا و پسفردا، سنگها و آتشها، به زاد و ولد پرداخته اند، خود را قویتر می کنند و با سپاهی عظیمتر از دیو و جن و بردگان آماده جنگ خواهند شد". سلطان فهمید که دو روز پر آرامش در انتظار صحراست. هنوز جنگ ادامه داشت اما اطلاعات کافی از پری بدست نیامده بود، از همه مهمتر پیشگویی ها حامل خبر خوبی هم نبود، پس سلطان تصمیم گرفت انجام طلسم را تا شب ششم به تعویق بیاندازد.
شب ششم فرا رسید، موهای سلطان سفیدتر از قبل و ابروهای پرپشتش روی چشمانش آمده بود، به سختی می توانست با ذره و سپر قدم بردارد، شمشیر را کنار گذاشته بود و خنجر سبکی در غلاف به کمر بسته بود و تعداد محافظان اطراف چادر را بیشتر کرده بود. سلطان رنجور با کلماتی بریده بریده رو به مرجان گفت: "امشب آخرین شبی است که میتوانی از آسمان پیشگویی بیاوری. نمیخواهم فردا در نیمه شب بمیرم به همین خاطر میخواهم بدانی امشب پس از آنکه آخرین پیشگویی را آوردی، طلسم را به انجام برسانم و آنچه سفیر آتش میخواهد برایش فراهم کنم". اشک در چشمان مرجان حلقه زد، سرش را پایین انداخت و گفت: "هر چه امر سلطان باشد همان خواهد شد". آنگاه نشست و آخرین قصه را برای عروسک بیجان بازگو کرد. قصه ای که تا آن زمان هیچ از هیچ زبانی گفته نشده و هیچ گوشی نشنیده بود. قصه عشق نهنگ به دریای سنگ شده. یکی بود یکی نبود... . عروسک تکان خورد و چشمانش همچون چراغی جادویی، درخشید. آنگاه صورتش نورانی شد و امواجی از رنگهای نیلی دریاهای ژرف، همراه با صدای مبهم آسمان، چادر سلطان را پر کرد. سلطان برای آخرین بار نظاره گر آن شکوه آسمانی و داستان تسلی بخش مرجان بود. داستانی از جنس التیامِ زخم های عمیق و ترمیمِ بلور باورهای ترک خورده با اندودی از طلا و نقره ناب. پری از جسم عروسک خارج شد و پس از اندک زمانی بازگشت، آنگاه دو روز آینده را برای مرجان گفت و مرجان که چشمانش را بسته بود تا اشکهایش را پنهان کند اینگونه برای سلطان بازگو کرد: " سرورم، پری از آسمان آمده است، پری معصوم است، پری خبر آورده است، فردا جنگ سنگ و آتش و خاک در پشت چادر است، چادرها در رقصان در آتش، قادیس در چادرِ سلطان نبرد تن به تن میخواهد، عشق تصرف است، قوی میخواهد." پری رفت و چادر به تیرگی نور زرد چراغ بازگشت.
سلطان از پیشگویی عروسک سخت نگران شد و به فکر رفت، فردا آخرین روز سلطان است، او باید جوان شود تا در مقابل قادیس قدرتمند بجنگند! اما جملات |آخرِ پیشگویی برایش مفهموم نیست. "عشق تصرف است، قوی میخواهد"
ادامه دارد.