وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

مهم نیست که قشنگ نیستیم، قشنگ اینه که مهم نیستیم. (جک نیست دوباره بخون)

وبلاگ شخصی صابر نجارقابل

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

فالِ خیس ✍

ما بی سرپرستا دلمون با لبخند یک غریبه گرم میشه و با اخمش یخ میزنیم.

اگه یه زن مهربون از دور بهمون لبخند بزنه بگه چه بچه نازی! توی خیال های شکستمون تا ساعت‌ها بعد فکر میکنیم مارو با خودش میبره تا بچش بشیم. بعد دیگه قرار نیست نگران ترس کتک خوردن و بادِ پشت وانت و گشنگی شبانه باشیم. دیگه از سرما نمیلرزیم و میتونیم بعد از ظهرها توی گرمای خونه بخوابیم. بعد بیدار بشیم کارتون ببینیم و سیب ِ های پوست گرفته شده ای که به شکل هلو قاچ شده بخوریم. شایدم امروز چایی با بیسکوییت بخورم تو چی میخوری؟ شاید انتخاب تو بستنی با ویفر باشه.

سرد بود و فال های توی دستم قبل از اینکه فروش برن از بارون خیس شدن. یه لحظه برگشت نگام کرد، گفت: "پسر من میشی؟"

آهای تازه به دوران رسیده‌ها، ای نوکیسه‌ها 🏁

قبل از هر چیز بگیم منظورمون از "تازه به دوران رسیده" یا "نو کیسه ها" چه افرادی هستن که هم سوتفاهم نشه و هم هممون به یه چیز فکر کنیم. 

اون دسته از افرادی که به هر دلیلی "درآمد" و "ثروتشون" زیاد شده و این امکان رو پیدا کردن که وارد سطح جدیدی از رفاه و زندگی بشن.

جمله بالا هنوز خیلی کلّیه و خیلی از لغات نیاز به شرح دارن. مثل "دسته"، "دلیل"، "درآمد"، "ثروت"، "سطح جدید"، "رفاه" و حتی لغاتی که در ادامه احتمالا بکار میبرم نیاز به شرح بیشتر دارن. که در ادامه سعی خفیفی برای تشریح اونها می‌کنم. اما برای شروع همون تعریف سطحی اولیه‌ کافیه. 

 

🔰🔰🔰پرده اول: "ظواهر تازه به دوران رسیده‌ها"

یکم خاله زنکی شروع کنیم و از سر و شکل و رفتارِ تازه به دوران رسیده‌ها غیبت کنیم، همون جوری که توی تاکسی‌ها و قهوه خونه‌ها غیبت میکنن.

خط سوم ✍

قوز می‌کند و ته خودکار را می‌جود. با دست چپ خودکار را لای انگشتان دست راست جا می‌دهد و محکم میگیرد. روسریش را که محکم زیر چانه اش گره زده، کمی به جلو می‌کشد. آب دماغش را با آستین پاک می‌کند. با کفِ دستش روی کاغذ میکوبد. نوک زبانش را بیرون می آورد و گاز می‌گیرد.

بالاخره یک خط عمودی روی کاغذ می‌کشد و یک خط افقی را بلافاصله به دنباله‌ی همان خط قبلی رسم می‌کند. آنقدر سریع این کار را انجام می‌دهد که گویی بارها آن را تمرین کرده است. نوک خودکار در همان نقطه متوقف می ماند.

مربی می‌گوید: "زود باش دختر، تو میتونی..."

یتیم ابدی 🗿


اتاق تاریک بود، نوری که از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌تابید، حجم نازکِ غبار را در هوا آشکار می‌کرد. بوی مرطوبِ خاک و چوب‌های پوسیده، فضای خفه‌ی اتاق را به زانو درآورده بود. تختِ کهنه‌ای در گوشه‌ی اتاق، زیر پارچه‌هایی به رنگ های میان سیاه و خاکستری پنهان شده بود. یک انسان روی تخت افتاده بود، صورتش مثل نقاشی‌های قدیمی ترک خورده بود. 

صدای آرام و منقطعِ نفس‌هایش، تقلای ماندن داشت. انگار نفس‌هایش را از چاهی عمیق، از دلِ سنگهای سرد و بی‌جان بالا می‌کشید. شمعی نیمه سوخته روی صندلی کوچک، آخرین قطره‌های خود را تسلیمِ سطح چوبی می‌کرد.

همه چیز را جور دیگری میدید و میشنید که پیش‌تر درک نکرده بود. شعله‌ی شمع، از خوردن موم، مست بود و تلو تلوخوران سایه‌های روی دیوار را شلاق می‌زد، می‌رقصاند، می‌انداخت و دوباره بلندشان می‌کرد. چشمانش نیمه‌باز، نگاهش به نقطه‌ای نامرئی در آسمانِ غبارآلودِ اتاق

جانی واکر 🔪

این داستان را گوش کنید 🔊

 دانلود نسخه صوتی باکیفیت

در داستان کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی، شخصی به نام جانی‌واکر، برای ساختن جادویی که جاودانه‌اش می‌کند، به بچه گربه‌ها نیاز دارد. او بچه گربه‌ها را به دام می‌اندازد و به خانه خود میبرد، سپس آن‌ها را بی‌حس می‌کند و روی میز جراحی به پشت میخوابانَد، وِردی جادویی زیرِ لب می‌خواند و با حرکت سریع چاقو، سینه و شکمِ بچه گربه‌ها را می‌شکافد. سپس قلب آنها را در حالیکه هنوز می‌تپد، میخورد.

جانی‌واکر مدتی است در خیابان ما پرسه می‌زند

آخرین محاسبات 🏁 در مذمت معرفت

بسته را بلند میکند و رو به دخترک میگیرد. با لبخند می گوید: "بفرمایید خانم جوان، پاکت شماره 348 که امروز ساعت 8 صبح به اینجا رسید خدمت شما." دخترک که دامن کوتاه سفید پوشیده و تل موی خرگوشی روی سرش دارد بدون تعظیم کردن جواب می دهد: "مرسی کله گردالی، بوس بهت".

دخترک لی لی کنان دور می شود و او با همان لبخند برایش دست تکان می دهد. وقت کار به پایان رسید و بالاخره فرصت کرد یکبار دیگر محاسبات را انجام دهد. اینبار محاسبات بیشتر از قبل طول کشید. محاسبات را انجام داد، به دور خیره ماند.

اقتصاد کلان چیست؟ اقتصاددان کیست؟💵

فهم من از اقتصاد کلان و اقتصاددان🔰🔰 به اقتصاددان ها و اقتصادخوانده ها برنخوره

به نظر من اقتصاد کلان شبیه یه یک موجود زنده پیچیده ست که در طی زمان پیچیده تر و بزرگتر هم میشه. یک موجود زنده بدون سر که دست و پاهای زیادی داره و درجهاتی در حرکته. اجزای داخلی و خارجی اون، مثل بازوها، دستها، پاها، شش ها، کبد ها و ... هر بار اندام جدیدی میسازن. عضو جدید، بر حرکت اندام های قبلی و کل بدنه اثر میذاره. پاها تا میان به سمت جلو حرکت کنن، دستها به دستگیره میچسبن، یکهو یک بازوی جدید محکم میزنه زیر پای اول! بعد یه اندام جدید متولد میشه و جا رو برای اندام دیگه تنگ میکنه و حتی حذفش میکنه. خلاصه این غول بی شاخ و دم، سرش به تهش پنالتی میزنه.

در جنگل، یک تجاوز و یک قتل اتفاق افتاده 🌲🌲

کاربرد فلسفه کانت برای درک اَبر مشکلات سازمان - تنوع ادراکِ یک واقعیت - فلسفه در عمل،

 

یک مشکل بزرگ در سازمان وجود دارد و این یک واقعیت است که همه در مورد وجودِ آن مشکل اتفاق نظر دارند. اما درک هر کدام از افرادی که در ارتباط با مسئله هستند، متفاوت از فرد دیگر است. اخیرا با تعدادی از همکاران در خصوص اینکه هر کدام از مدیران وضعیت شرکت را متفاوت از دیگری درک میکنند به بحث نشسته بودیم. یکی فکر میکند مشکل سازمان بزرگ و ترسناک است، یکی فکر میکند مشکل سازمان قابل حل و جای نگرانی نیست، یکی فکر میکند مشکل آنقدرها هم بزرگ نیست، اما همه اتفاق نظر دارند که چیزی به اسم مشکل وجود دارد.

این ایده از درکِ مشکل سازمان را از داستان "در بیشه" و تحلیل فیلم "راشومون" توسط مهرداد پارسا که برگرفته از این داستان است به ذهنم رسید. که بسیار مشابه وضعیتی است که در سازمان های بزرگ با ذینفعان متفاوت با آن روبه رو هستیم. (یعنی مشکل و تفاوت در درک مشکل سازمان)

 

برای ارتباط بیشتر، کلیت داستان "در بیشه" را مطرح میکنم.

  • در جنگل یک تجاوز (به زن سامورایی) و یک قتل (مرگ سامورایی) اتفاق افتاده.
  • راهزن میگوید، من به زن تجاوز کردم، زن به او گفت پس برای اینکه دو مرد ننگ مرا نداند با شوهرم مبارزه کن تا یکی پیروز شود و من با مرد پیروز بمانم، پس شوهرش را کشتم.
  • زن می گوید راهزنی به من تجاوز کرد، فرار کرد و من شوهرم را کشتم و بعد خواستم خودم را بکشم ولی نتوانستم.
  • روح سامورایی (که در داستان به سخن آمده) میگوید، راهزن به همسرم تجاوز کرد، زنم از او خواست تا من را بکشد، راهزن دست من را باز کرد، زنم فرار کرد، من هم خودم را کشتم.
  • مرد هیزم شکن، که شاهد ماجرا بوده، میگوید راهزن به زن تجاوز کرد و به زن التماس میکرد که با من ازدواج کن، در نهایت با سامورایی مبارزه میکند و او را می کشد.

به این ترتیب، یک واقعیت عینی اتفاق افتاده است که قطعی است. قتل یک فرد. اما

شب هزار و یکم - مرجان و سلطان 👰

 

در سرزمین صحرا، پادشاهی حکومت می کرد که بخاطر خیانت ملکه، کینه بزرگی در دلش ریشه کرده بود و برای انتقام خیانت همسر خود، هر شب با دختری باکره میخوابید و در بامداد دستور اعدامش را می داد.

شهرزاد که دختر وزیر اعظم بود، زمانی عشق کودکانه ای به شاه داشت. پدر شهرزاد نیز که به سمتگری شاه در حق زنان اعتراض کرده بود قربانی خشم شاه شده بود. شهرزاد میخواست راه پدرش را ادامه دهد، اما نجات دخترکان را در نجات شاه می دید. پس تصمیم گرفت عقده ای که همچون اژدها در دل و جان شاه ریشه کرده بود را درمان کند تا مانع کشته شدن دخترکان مظلوم شود. برای همین درخواست کرد تا وارد حجله شاه شود و زندگی خود را در مقابل این خطر قرار دهد. 

 

بخش اول: ورود شهرزاد به حجله شاه

لباس توری عاجی رنگ ظریفی بر تن شهرزاد کردند و آنگونه که شایسته شاه بود آراستند، سپس روانه اتاق خواب شاه کردند. اتاقی بزرگ با نگاره هایی از زنان برهنه بر دیوارها

خطی سید خندان - تجریش 🚕

تاکسی های سیدخندان تجریش یه مرد میانسال ژولیده ای داره پیراهناش اغلب کهنه ست آستینو میده بالا، دستش انگشتر و ساعت و اینا نداره، از روغن و زحم رو دستاش معلومه یه وقتا